بریدههایی از کتاب پسرک فلافلفروش
۴٫۷
(۸۶۷)
دنبال شُهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام میخرد
گمنام
الان دو جهاد در پیش داریم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زیرا همه چیز لحظهٔ آخر معلوم میشود که اهل جهنم هستیم یا بهشت
گمنام
خیالم راحت بود و حتی دخل و پولهای مغازه را در اختیار او میگذاشتم. در میان افراد زیادی که پیش من کار کردند هادی خیلی متفاوت بود؛
انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خیلی شاد و خندهرو بود. کسی از همراهی با او خسته نمیشد.
با اینکه در سنین بلوغ بود، اما ندیدم به دختر و ناموس مردم نگاه کند. باطن پاک او برای همه نمایان بود.
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷
از خواهران میخواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (س) رعایت کنند، نه مثل حجابهای امروز، چون این حجابها بوی حضرت زهرا (س) نمیدهد.
از برادرانم میخواهم که غیر حرف آقا (ولیفقیه) حرف کس دیگری را گوش ندهند.
جهان در حال تحول است، دنیا دیگر طبیعی نیست، الان دو جهاد در پیش داریم، اول جهاد نفس که واجبتر است؛ زیرا همه چیز لحظهٔ آخر معلوم میشود که اهل جهنم هستیم یا بهشت.
حتی در جهاد با دشمنها احتمال میرود که طرف کشته شود ولی شهید به حساب نیاید، چون برای هوای نفس رفته ...
از وصیتنامه شهید
کاربر ۱۵۴۵۹۴۷
دنبال شُهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام میخرد
meraj
دنبال شُهرتیم و پی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه (س) گمنام میخرد
Taha
در طی مسیر یکباره به مقابل درب دانشگاه رسیدیم. درست در همان موقع جسارت اغتشاشگران به رهبر معظم انقلاب آغاز شد.
هادی وقتی این صحنه را مشاهده کرد دیگر نتوانست تحمل کند! به من گفت: همینجا بمون... سریع پیاده شد و دوید به سمت درب اصلی دانشگاه.
من همینطور داد میزدم: هادی برگرد، تو تنهایی میخوای چی کار کنی؟ هادی... هادی...
اما انگار حرفهای من را نمیشنید. چشمانش را اشک گرفته بود. به اعتقادات او جسارت میشد و نمیتوانست تحمل کند.
همینطور که هادی به سمت درب دانشگاه میدوید یکباره آماج سنگها قرار گرفت.
من از دور او را نگاه میکردم. میدانستم که هادی بدن ورزیدهای دارد و از هیچ چیزی هم نمیترسد. اما آنجا شرایط بسیار پیچیده بود.
همین که به درب دانشگاه نزدیک شد یک پارهآجر محکم به صورت هادی و زیر چشم او اصابت کرد.
استفاده کردیم
در روزگاری که امریکا و اسرائیل به کلاهکهای هستهای خود مینازند، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده است، کلاهکهای هستهای غرب را بیتأثیرترین سلاح نظامی دنیا کرده.
استفاده کردیم
در روزگاری که جامعهٔ بیهویت غرب، از نبود اسطورههای واقعی رنج میبرد، و برای مخاطبان خود آرنولد و بتمن و مرد عنکبوتی و صدها قهرمانهای پوشالی میسازد، ما قهرمانان واقعی داریم که میتوانند برای همهٔ جوامع انسانی الگوی واقعی باشند.
استفاده کردیم
من شاهد بودم که برخی دوستان مسجدی ما به دنبال استخدام دولتی و پشت میز نشینی بودند و میگفتند تا کار دولتی برای ما فراهم نشود سراغ کار دیگری نمیرویم.
آنها شخصیتهای کاذب برای خودشان درست کرده بودند و میگفتند خیلی از کارها در شأن ما نیست!
اما هادی اینگونه نبود. شخصیت کاذب برای خودش نمیساخت. او برای رهایی از بیکاری کارهای زیادی انجام داد. مدتها با موتور، کار پیک انجام میداد. در بازار آهن مشغول بود و...
میگفت: در روایات اسلامی بیکاری بدترین حالت یک جوان به حساب میآید. بیکاری هزاران مشکل و گناه و ... را در پی خود دارد.
استفاده کردیم
اولاً مگه ما چقدر دکتر و مهندس و متخصص میخوایم. این همه فارغالتحصیل داریم، پس بهتره یه درسی رو بخونم که هم به درد من بخوره هم به درد جامعه.
در ثانی اگر ما دکتر و مهندس نداشته باشیم، میتونیم از خارج وارد کنیم. اما اگه امثال شهید مطهری نداشته باشیم، باید چی کار کنیم.
تا آخر حرف هادی را خواندم. او خیلی جدی تصمیم گرفته بود وارد حوزه شود. برای همین با من مشورت میکرد.
شهاب
آنها در شبکههای ماهوارهای تبلیغ میکردند که چگونه در مکانهای مختلف روی دیوارها شعارنویسی کنید.
سحر
حسابی مشغول درس شد. عصرها هم برای مردم مستحق به صورت رایگان کار میکرد.
به من گفت: میخوام لولهکشی یاد بگیرم! خیلی از این مردم نجف به آب لولهکشی احتیاج دارند و پول ندارند.
رفت پیش یکی از دوستان و کار لولهکشیهای جدید با دستگاه حرارتی را یاد گرفت.
آنچه را که برای لولهکشی احتیاج بود از ایران تهیه کرد. حالا شده بود یک طلبهٔ لولهکش!
یادم هست دیگر شهریهٔ طلبگی نمیگرفت. او زندگی زاهدانهای را آغاز کرده بود.
یک بار از او پرسیدم: تو که شهریه نمیگیری، برای کار هم مُزد نمیگیری، پس برای غذا چه میکنی؟
گفت: بیشتر روزهای خودم را با چای و بیسکویت میگذرانم!
رز سپید
سال اول طلبگی هادی بود. یک روز به او گفتم: میدانی شهریهای که یک طلبه میگیرد، از سهم امام زمان (عج) است.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: خُب شنیدم، منظورت چیه؟!
گفتم: بزرگان دین میگویند اگر طلبهای درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) برای او اشکال پیدا میکند.
کمی فکر کرد. بعد از آن دیگر از حوزهٔ علمیه شهریه نگرفت! با موتور کار میکرد و هزینههای خودش را تأمین میکرد، اما دیگر به سراغ سهم امام زمان (عج) نرفت.
رز سپید
کارهای او مرا یاد حدیث امام کاظم (ع) در بحارالانوار، ج ۷۵، ص ۳۷۹ انداخت که فرمودند: همانا مُهر قبول اعمال شما، برآوردن نیازهای برادرانتان و نیکی کردن به آنان در حد توانتان است و الّا (اگر چنین نکنید)، هیچ عملی از شما پذیرفته نمیشود.
رز سپید
ای داد از عَلَم شیطانی. دنیا رنگ گناه دارد، دیگر نمیتوانم زنده بمانم
Leo n
او انسان بزرگی بود، به خاطر اینکه دنیا در چشمش کوچک بود. به همین خاطر در هر جمعی وارد میشد خیر محض بود.
Leo n
بیکار نمیماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده میکرد.
در کارهای عمرانی خستگی را نمیفهمید. مثل بولدوزر کار میکرد. وقتی کار عمرانی تمام میشد، به سراغ بچههایی میرفت که مشغول کار فرهنگی بودند.
به آنها در زمینهٔ فرهنگی کمک میکرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا کمک میکرد و...
با آن بدن نحیف اما همیشه اهل کار و فعالیت بود. هادی هیچ گاه احساس خستگی نمیکرد.
رز سپید
یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه میکرد. سید علی گفت: اگه دوست داری، بگذار روی سرت.
او هم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت: به من مییاد؟
سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت: دیگه تموم شد، شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند!
همه خندیدیم. اما واقعیت همانی بود که سید گفت. این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.
پسرک فلافلفروش همان هادی ذوالفقاری بود که سید علی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعدها اسوه و الگوی بچههای مسجدی شد.
رز سپید
عجیبی برای تدفین داشت که عمل کردنش مشکل بود، اما به خواست خدا همهاش تحقق یافت.
او وصیت کرده بود قبر مرا سیاهی بزنید و بعد مرا در آن دفن کنید! اما امکانش نبود، قبرهای نجف به شکلی است که ماسههای سستی دارد. ممکن است خیلی ساده فرو بریزد.
هادی در معرکه شهید شد و غسل نداشت. خودش قبلاً پرچم سیاهی تهیه کرده بود که خیلی ناگهانی پیکرش را در میان آن پرچم پیچیدند و در قبر قرار دادند! ناخواسته کل قبرش سیاه و وصیت شهید ع
s
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۲٫۴ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۱۵,۰۰۰
۷,۵۰۰۵۰%
تومان