بریدههایی از کتاب مسافر آینه
۳٫۰
(۱۳)
تو را سپاس ای بانویی که،
آموختی مرا
جنونِ عشق
جنونِ سفر
تو را سپاس
بنامِ تمامِ درویشان وُ فقیران
چراکه،
از گندمزارانِ سینههای تو
نان میخورند نیمی از مردمان!
samangheidi
تو میکدۀ منی
چو ستم روا دارد روزگار بر من/
به جامهایت بیابم آسایش و رهایی را...
samangheidi
و هرگز نبوده زنی بر زمین مگر تو؟
دوستت دارم
دوستت دارم حتّی بهگاه حبیب بودن دگری
و نوشیدنِ شرابت
حتّی به گاهِ معاشرت با زنِ دگری
حتّی بهگاه بند آمدنِ زبانم
باز نام تو را میبرم
حتّی اگر نامش برم؛
و در میانۀ غذا، میسنجم
خطوط دستانش را با خطهای دستانت
samangheidi
مرا بگوی اَیا شاعر!
چرا «شعر» به گاهِ پیر گشتن؛
دشنۀ خویش برنمیکشد وُ
خویشتن نمیکشد؟!
ali73
دوست میدارم پرندگانِ پاییز را
دوست میدارم
گم شوم گاهبهگاه بهسانِ پرندگانِ پاییزی.
میخواهم وطنی بیابم
وطنی نو
بی هیچ دیّاری وُ خدایی که تعقیبام کند
و سرزمینی که برنخیزد به دشمنیام.
میخواهم بگریزم،
از پوستِ خویش/ صدایم/ از زبانم
میخواهم بگریزم،
بهسانِ شمیمِ بستانها
میخواهم بگریزم از سایۀ خویش/ نشانیام.
میخواهم بگریزم از شرقِ خرافهها و ماران.
خُلفا،
از تمامی پادشاهان.
samangheidi
بگذار تا بُنیان نهم دولتِ عشق وُ
تو باشی شهبانویش،
و من بزرگترینِ عاشقان باشم در آن...
بگذار رهبرِ کودتایی باشم که استوار میسازد
سلطنتِ چشمهایت در میانِ مردمان...
بگذار از رهگذر عشق،
دگرگون سازم سیمای تمدّن...
آه محبوب من!
تمدّن تویی...
فرهنگ وُ میراث کهن تویی،
میراثی که از هزاران هزار سال پیش/
شکل گرفته در عمیق زمین...
samangheidi
گم کرده مرا رَهَم/ نامم/ رهنامهام/ تاریخم
مرا نیست تاریخی/ من فراموشیِ فراموشیام
لنگری هستم پهلو نگرفته
جراحتی، به هیئت انسان
ali73
بانو!
آغاز میگردد تاریخِ رودِ فرات
با چشمهای تو
و میآغازد نیز اندوهِ زیبای من
آن اندوه که سخن میگوید به هفت زبان وُ
شروع میشود عشقِ سترگ من
آن عشق که،
بالا میرود از دیوارههای سینههای تو،
چو پیچکی...
و آغاز میگردد روزگاری از «شعر»
که شبیه نیایش میشود شعر در آن
و از آن نخلستانهایی میرویند وُ
میجوشند از آن فوّارهایی
و از تو میتراود شراب وُ
میروُید: گندم وُ پنبه وُ انبه...
و تجلّی میکند از نافت
معجزهها!
samangheidi
مرد را لحظهای نیاز است
تا بزید زنی را...
و نیاز بایدش روزگارانی/
برای فراموشی...
samangheidi
چو عاشق گوید به معشوقۀ خویش:
«من میپرستمت»
براستی بیآنکه بداند،
فریاد برمیآورد:
کیشِ دگریست «عشق»!
samangheidi
نگارم چو خندد؛
سرشار میکندش از سروشِ شیرین وُ زنانگی...
سرانگشتانِ خندههایت/
فرو میخلند در من وُ شرحهشرحه میکُنندم
آی نازنین زرّین دهان،
ببار بر شب نغمههای خویش...
samangheidi
آوار
میشوم
بر ماسۀ سینهات
-خسته-
بسان کودکی که نخسبیده؛
از زادروزش...
samangheidi
اگر میدانستند مشتریان قهوهخانهها
دستانت هر روز مسافر قهوهخانهاند
فنجان قهوۀ خویش ترک میگفتند وُ
مینوشیدند دستان تو را.
samangheidi
چرا عشق در جهان نمیگردد
از آنِ تمامی مردمان
از آنِ تمامی مردمان
مثالِ پرتو سپیده؟
samangheidi
حجم
۱۳۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
حجم
۱۳۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۰ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد