مریضمان عزیزمان است. مثل کسان همهٔ مریضهای دیگر. دلم میخواهم منتقل شود یا هر طور دیگری و من آزاد شوم. من خستهام. از کاروزندگی افتادهام. تمام زندگیام شده مرگ و مریضی. دلم میخواهد برای خودم باشم. بروم، بیایم، با دوستانم بگردم، کتاب بخوانم، بخندم. گاهی در سرم میچرخد که کاش بمیرد. و از خودم بدم میآید. و بعد به خودم حق میدهم که خسته باشم و بخواهم بمیرد. و باز بیشتر از خودم بدم میآید. و من از احساسهای متناقض بیزارم.
کاربر ۶۱۷۶۱۹
اینجا زمان نمیگذرد. در این چند سالی که اینجا را پیدا کردهام نه سر و لباس زنها عوض شده، نه سرووضع اتاقها، نه جای ایستادن کسی، نه مددکارها، نه داروها، نه حرفها، نه غذاها. هیچ. فقط آدمها هر کدام هربار کمی، فقط کمی پیرتر، خیرهتر و شکستهترند.
چرا اینجا میآیم؟ اینجا برای من ته خط است. تهِ تهِ همهچیز. بیشتر از مرگ. وقتی میآیم میفهمم ته آنقدرها هم تاریک نیست. و این خیلی آرامبخش است
وحید
ناخدا برای شکارِ ماهی باید برود به قلب سرزمین او. با یک قایق و یک بچهٔ کوچک و پنج نخ وسطِ دریای وحشی بایستد و سهمش را طلب کند. دریا اینجایی که ناخدا هست آنقدرها مهربان نیست. آرام است، اما کافی است یک لحظه به یاد بیاوری زیر پایت، فقط یک قدم پایینتر از سطح آرامِ براق، سیاهی ناشناختهٔ سیالی است که سرزمین تو نیست و نزدیکترین زمین خط باریکی است در افق. دریا از زمین بزرگتر است. درونش پیدا نیست و همین ندیدن ترسناک است. همین سکوت. همین تکان آرام گهوارهایِ تهوعآورِ قایق. تندی آفتاب. سوزش چشمها. عرقِ روی پیشانی. احتمال برگشتن با دستِ خالی. و احتمال دیدن روی دیگر دریا؛ رویی که در آن دیگر دریا آرام نیست.
وحید