مهم اینه که آدم چی احساس کنه
mt
«خب همینها رو الآن بالا میگفتی که من رو سنگ رو یخ نکنی… تمرکز ندارم دیگه چه صیغهای بود؟»
«مفرد مذکرِ مأیوس…»
mt
حشمت پوزخندی زد و گفت «زنی که بشینه پشت فرمون یعنی هر کاری ازش برمیآد…
mt
هر کس پشت فرمان باشد، اصلاً نشسته تا گاز بدهد. اگر بنا بود با حداکثر شصت کیلومتر حرکت کند که میشد گاری و اسب.
همانطور که از زیر تابلو رد میشد، توی ذهنش گفت تو که از من بدبختتری ای ممنوعیتِ همواره در حال نقض…
mt
حتی وقتی معلم جغرافیای مدرسه گفته بود «پشتش میشه خوزستان دیگه…» باور نکرده بود. خوزستان روی نقشه شکلش جوری نبود که بتواند پشت این کوهها باشد. این شد که جغرافیا را تجدید شد چون نقشهای که کشیده بود یک فاصلهٔ معنادار میان این تکه از زاگرس با اطرافش داشت که توی هیچ نقشهٔ دیگری نبود، رنگش نکرده بود و رویش نوشته بود اینجا آخر دنیاست.
mt
«هنو ازدواج نکردهای لابد… شکم نداری آخه…»
میگوید «نه…» و توی ذهنش دنبال رابطهٔ شکم و زن داشتن میگردد. دست میکشد روی شکم صافش
mt