بریدههایی از کتاب بخش دی
۴٫۳
(۷۵۷)
احساس عجیبی است که در فضایی کوچک بین آدمهایی باشم که روحشان خبر ندارد چهچیزهایی را پشتسر گذاشتهام.
سکوتِ قبلِ فریاد
اگر بفهمد من آن کسیام که توهم میزند، هنوز همینقدر مرا دوست دارد؟
خـاطـره
حتی اگر دیوانه باشم، باز هم میتوانم از یک غروب زیبا لذت ببرم.
kosar
برای یکی دو ساعت، بهجای دنیای کسلکنندهٔ خودم، بخشی از دنیای کتاب میشدم.
Sara_s
«باید برم.»
«باشه، پس شبت بهخیر، عزیزم. دوستت دارم.»
میگویم: «اوهوم.» چون همیشه معذب میشوم در یک مکان عمومی پشت تلفن بگویم «دوستت دارم». ولی بعد از قطع تماس، احساس بدی پیدا میکنم. چرا به مادرم نگفتم دوستش دارم؟ گفتنش راحت بود.
اگر این تماسْ آخرین باری باشد که با مادرم صحبت کردم، چه؟
نبی
احساس عجیبی است که در فضایی کوچک بین آدمهایی باشم که روحشان خبر ندارد چهچیزهایی را پشتسر گذاشتهام.
m
از همه مهمتر، درک نمیکنم چرا باید مثلثات یاد بگیرم. اگر در یک سوپرمارکت باشم، برای اینکه حساب کنم بقیهٔ پولم چقدر میشود لازم است بدانم سینوس عدد سی چند میشود؟ این درس احمقانهترین و بهدردنخورترین درس است.
لوبیای خوش خنده`
همانطور که جید اشاره کرد، تیپ ایدئالم است. بامزه، نِرد، دراز، لاغر و کتابخوان.
Book
بهترین دروغها همیشه به حقیقت نزدیکان.»
عاطفــه؛
دکتر بک شانه بالا میاندازد. «فکر میکنه پدرش خداست.»
کلماتش لرزی به ستون فقراتم میاندازند، ولی کَم میخندد. «پس اسکیزوفرنیکه؟»
دکتر بک اخم میکند. «نه. "اسکیزوفرنیک" نیست. ما به بیمارها اینطوری اشاره نمیکنیم. میگل یه آدمه و فقط با اختلال روانیش توصیف نمیشه. اون یه اسکیزوفرنیک نیست، یه آدمه که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلاست. متوجه شدی؟»
صورت کَم کمی سرخ میشد. «درسته. البته. معذرت میخوام.»
کاربر ۵۵۷۴۳۵۸
دکتر بک میگوید: «همیشه مجذوب این بودم که چهچیزی باعث میشه یه مغز عادی همچین توهمات قدرتمندی رو خلق کنه.»
کاربر ۸۶۳۷۷۵۳
«این یعنی نِردی. ولی من توی کتاب خوندن یاغی به حساب میاومدم. توی کلاس وقتی معلم داشت درس میداد، من زیر میزم کتاب میخوندم. حتی برای کتاب خوندن تنبیه شدم. معلمم همیشه بهم میگفت: "ویل، اون کتاب رو بذار کنار!"»
ننه قمر
طوری به من نگاه میکند که هیچ وقت دلم نمیخواست کسی نگاهم کند. طوری که همیشه ازش میترسیدم.
انگار فکر میکند عقلم را از دست دادهام.
Mia
نمیدانستم آخرین باری است که با هم حرف میزنیم.
و حالا او مرده است.
kosar
بدترین بخش ماجرا این نیست که مرا دور انداخت... قبلاً هم مرا دور انداخته بودند و میتوانم با این مسئله کنار بیایم. بدترین بخش ماجرا این است که چرا مرا دور انداخت.
m
خیلی از دانشجوها فراموش میکنن که بیماران روانی هم انسانان، انسانهایی درست مثل تو و من. این بیمارها فقط میخوان حالشون بهتر بشه و بخشی از وظیفهٔ تو در مقام یه روانپزشک اینه که ازشون به بهترین شکل ممکن مراقبت کنی.
weareone
تو باید جای من اینجا زندانی باشی، ایمی.
maybeimzak
احساس عجیبی است که در فضایی کوچک بین آدمهایی باشم که روحشان خبر ندارد چهچیزهایی را پشتسر گذاشتهام.
لوبیای خوش خنده`
«بدون تو از پسش برنمیاومدم.» نگاه متینی به من میاندازد و دستم را فشار میدهد. «جدی میگم. نمیدونم بدون تو باید چیکار میکردم.»
«پس شاید نباید بدون من باشی.»
«امیدوارم هیچ وقت نباشم.»
Viktor_hogo:)
«خوشبینی و احمق بودن با هم فرق داره
SaDeGh_4_9
حجم
۲۶۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۲۶۶٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۴۹,۰۰۰
۱۴,۷۰۰۷۰%
تومان