باید چهارچشمی مراقب دشمنش باشه، اگه هوای سگ بد رو داشته باشی سگ خوب گازت نمیگیره.
پویا پانا
اگر بهخاطر خانم ویلسون نبود، ممکن بود مادرش سر از آن صومعه دربیاورد. حالا فرلانگ انگار داشت مادر خودش را در آن روزهای قدیم نجات میداداگر میتوانست اسم این کار را نجاتدادن بگذارد. و فقط خدا میدانست چه بلایی سر او میآمد و کارش به کجا ممکن بود بکشد.
مرتضی بهرامیان
میدانست که بدترین اتفاقها هنوز در راه است. از همین حالا احساس میکرد دنیایی از مشکلات و گرفتاریها پشت درِ بعدی به کمینش نشسته، اما بدترین اتفاقِ ممکن را پشتسر گذاشته بود؛ اینکه میتوانست کاری بکند اما نکرده بود، احساس گناهی که مجبور میشد باقی عمرش را با آن سر کند.
نسترن
از روی رودخانه که میگذشتند، چشمهای فرلانگ دوباره به آب رودخانه افتاد که به تیرگی آبجوی سیاه بود و در تاریکی جاری میشد و میرفتو بخشی از وجودش به رودخانهٔ بارو حسودی کرد که اینچنین مسیر حرکتش را میشناخت و راحت این مسیرِ ناگزیر را دنبال میکرد و آزادانه به دریا میریخت.
نسترن
به این نتیجه رسید که هیچ چیزی هیچوقت دوباره اتفاق نمیافتد؛ به هر آدمی روزها و فرصتهایی داده میشد که دیگر تکرار نمیشدند.
SaNaZ
فرلانگ با خودش فکر کرد همیشه همین بوده؛ همیشه بدون وقفه و ماشینوار کاری را پیش برده و پشتسرش رفته بودند سروقت کار بعدی. از خودش پرسید اگر به آنها فرصت داده میشد تا دربارهٔ چیزها بیندیشند و تأمل کنند، زندگی چگونه میبود؟
SaNaZ