ندوه مثل پتویی روی سرم افتاده بود و داشت خفهام میکرد.
بهار
مهاجرتم به تهران شبیه باقی آدمها به هوای درآمد بیشتر و یا درس و دانشگاه نبود، فراری بزرگ بود. فرار از تمام منظرههای غمانگیزی که هر روز پیش از خورشید از پشت پنجرهٔ خانهمان طلوع میکرد. فرار از رنگهای سرد و کدری که قلممویی نامرئی بر آسمان و زمین زادگاهم میکشید و من را تا مرز کوررنگی برده بود.
مه سا
«وقتی اندوه زمینت میزنه، چیز دیگهای باید بلندت کنه.»
Atena
همهجا شمع بود. هر چه هم اسانس و عطر در پارافین این شمعها بریزی، وقتی در مراسم ختم روشنشان میکنی فقطوفقط بوی مرگ میدهند. شعلههایشان شمایلهای لرزان انسانهایی بودند در حال سوختن.
dorsa
ما؛ بازماندگانِ لشکری مُرده که زندگیمان گره خورده بود به آدمهایی که دیگر نبودند
بهار