بریدههایی از کتاب باران خلاف نیست
۴٫۳
(۱۵)
گفت چه کنم خیلی میخوابم. گفتم شیر روزی بیست ساعت میخوابد. روزی بیست ساعت. اما به همان چهار ساعتی که بیدار است شیر است. خواب که بد نیست. خواب امن و امان است. بیدار که بودی درست باش، محکم باش، شیر باش. تا خوابی خوابی. کاری کن که بیداریت جای خوابت را هم پر کند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
هر وقت دیدی دلت میخواهد شکایت کنی، غمت را به یکی بگویی بدان که هنوز تا آرامش و امن فاصله داری. وقتی به آرامش نزدیک شوی اصلا دلت نمیخواهد شکایت احوالت را به کسی کنی. یکیش هم این است که شادیش توی صورتش است. وقتی شاد است اصلا نه میخواهد قایم کند و نه اگر هم بخواهد میتواند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
مردن یک آشی است که تو یک عمر داری میپزیش. چه آشی هم هست. چه کیفی هم دارد خوردنش.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
عزیزم! کی به تو گفته باید قطع تعلق کنی؟ تو درست گوش ندادهای. گفتهاند باید تعلقاتت قطع بشود. خودش باید قطع بشود.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
نگو بد شیطان است. شیطان هم بد نیست. بندهی باغیرت خدا است. غیرت داشت که به غیر سجده نکرد دیگر. فقط یک کم خنگ است. نفهمید این سجده، سجده به همان خدا است. خنگی کرد. حالا فرستادهاندش زمین که پیش دست ما آدمهای ناقلا دوره ببیند دیگر خنگ نباشد.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
طبلش را که باران دارد میزند، تو چرا رقص نمیکنی؟ من نمیفهمم.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
این زبانت را دربیاور. دست بزن. ببین. نرم نرم است. یک ارزن هم استخوان ندارد. آن که استخوان دارد مار است. تو هم نرم حرف بزن. دل هم همین طور. نرم است. دلت را با همه نرم نگه دار. دست استخوان دارد، محکم کار کن. پا استخوان دارد، محکم راه برو. یاد گرفتی؟
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
برو دو رکعت نماز بخوان دلت را برمیگرداند. میگوید این یاد من بود من هم یادش باشم. دلش را بدهم بهش. هر وقت دزد بهت زد و دلت را برد برو نماز بخوان. اگر نه چی؟ نخوان. نماز مزد ندارد که. نخوان. اگر در سینهات قفلی دارد که او نمیتواند بازش کند نخوان. اگر میترسی که ببرد و پس نیاورد خب شرط عقل این است که بخوان. حواست باشد که مزد ندارد. بیمزد است. فردا مزد طلب نکنی!
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
مؤمن باش یا کافر باش. او هر روز دارد یک چیزی توی کاسهی تو میگذارد که تو از گرسنگی نمیری.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
معطل خوب نشو. پی خوبتر بدو.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
خدا که عذابت نمیکند. تو خودت عذاب میشوی. خدا که عقده ندارد من و تو را عذاب کند. رحمان رحیم است.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
خیال برت میدارد که فلان دوستم دشمن من است. چه طور میشود؟ او که خبر ندارد. اگر هم خبر داشته باشد که کاری ازش نمیآید. تو هی خیال میکنی، هی اذیت میشوی. هی درد میکشی. هی پر چرک میشود دلت. بعد دو سال میبیندت میگوید تو چرا اینقدر لاغر شدهای؟ چرا این قدر شکستهای؟ میگویی تو من را به این روز انداختی. میخواهی خیال کنی؟ خیال خوب کن. خیالی کن که چاقت کند.
ر.مرادی
هر چه را که دوست میداری، هر چه را که برایت بزرگ است و عزیز است، داری عبادت میکنی. عبادت قشنگی، عبادت خوبی، عبادت محبت، عبادت نور.
MSadra
اگر دنیا را خوردی و به دنیا قناعت نکردی، اگر نیازت به او افتاد و حاشا نکردی، هر چه هم خوردی پخش و بخش کردی و به دیگران هم خوراندی، آن رد فطرت را هم از سینهات پاک نکردی و حرف او را این طوری از حرف دیگران معلوم کردی، حواست هم بود که آخر کار حساب و کتابی هست، آن وقت خودش میآید دستت را میگیرد، مثل بچه که مادر دستش را میگیرد، با مهربانی، با محبت، میبردت، میرساندت. هدایت همین است دیگر. هدایت همین است.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
این «انفاق» و «نفاق» که مثل همند دلیل دارد. انفاق یعنی این را که میخوری این طرف و آن طرف هم بپاشی. پراکنده کنی. پراکنده کنی که بقیه هم بخورند. نفاق یعنی مردم را پراکنده کنی از دور هم. هر کسی را به یک راهی بکشانی. اصلا یعنی خودت را پراکنده کنی. دلت یک دم با این باشد و یک دم با آن.
آن وقت دل پراکنده به درد نمیخورد. اما خورد و خوراک پراکنده برایت رفیق جمع میکند. راهی که خدا نشانت میدهد به همین سادگی و کوتاهی است. اگر تو سختش نکنی ساده است.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
اگر کسی از درخت زردآلو بپرسد که «از وقتی که هسته بودی تا الان که درخت شدهای چی از همه بیشتر بهت سخت گذشت؟» میگوید «یکی آن زمستان اولی بود که سرما شد و یخبندان شد و یخ پوستم را ترکاند، یکی هم آن سال که باغبان آمد و با نیش چاقویش پوستم را چاک داد و پیوند زد» .
راست میگوید. بهش سخت گذشته. حواسش هم نیست که اگر آن سرما و یخبندان نبود و پوستش را نمیترکاند، توی باغچه میپوسید و اگر هم آن نیش چاقو نبود تا دنیا دنیا است بیبار میماند.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
میوه از توی ظرف خودش را قل میدهد بیرون که بخوریش. ندیدهای؟ ظرف میوه را برمیداری که ببری، یکی خودش را پرت میکند بیرون. میخواهد بخوریش دیگر.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
زمین خدا که سنگ و خاک است بزرگ است، وسیع است. آن وقت تو دلت تنگ است؟
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
دنیا است. آدم یک آن غافل میشود و میافتد توی چاه. توی چاه که افتادی حواست باشد. اینجا چاه است. مردم ازش آب میخورند. خودت را به این دیوار و آن دیوار نکوبی که آب مردم گل میشود.
دستت را هم به دلو مردم نگیر. دلو را انداختهاند که آب را بکشند بالا. نینداختهاند پی تو. او هم که دستش را گرفت به دلو و رفت بالا یوسف بود. خوشگل بود. قشنگ بود. از آب هم خواستنیتر بود. تو هم اگر از آب خواستنیتری دستت را بگیر به دلو و برو بالا. اگر نه آرام بنشین. آب را گل نکن. سنگ به دلو مردم نینداز. بگذار آبشان را ببرند. منتظر باش تا خودش بیاید دنبالت.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
خدا که آدم را فرستاد زمین یک نعمتی را هم برایش آفرید و همراهش کرد. یک نعمتی که کارش را ساده کند. چی بود آن نعمت؟ غفلت. غفلت هم یک نعمت است؛ مثل آب، مثل رحمت. همان طور که آب که بهترین چیز است زیادش آدم را خفه میکند. غفلت هم همین طور است. به اندازهاش خوب است، زیادش خوب نیست. مثل همان بچه که هی برمیگشت عقب را نگاه میکرد. بهش میگویند برو. هی برنگرد عقب را نگاه کن. برو. بعد بچه این قدر حواسش پرت رفتن میشود که راه را اشتباه میرود. میرود یک جایی که نباید برود. هر چه هم از پشت سرش داد میزنند «نرو. آن سمت نرو.» او نمیشنود.
بعد که خورد زمین، وحشت میگیردش. برمیگردد عقب که کمک بگیرد میبیند کسی نیست. غفلتش زیاد شده دیگر. همین طور که عقب را نگاه میکند میگوید «بابایی ببخشید. اشتباه کردم.»
بعد که میبیند خبری نیست و صدایی نیست دیگر با بزرگترش حرف نمیزند. با خودش حرف میزند. میگوید «بابایی من رو ببخشه. دوباره ببینمش. دوباره برگردم سمتش.»
چی میگه یعنی؟ میگه «استغفر الله ربی و اتوب الیه.»
این است که نمیگویند «استغفرک اللهم و اتوب الیک،» یعنی ما خیلی غافل ایم. یعنی گم شدهایم.
𝐌𝐚𝐡𝐝𝐢𝐞𝐡
حجم
۵۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
حجم
۵۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۱۰۱ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان