پیرمرد ماهی را نه از سر منفعتخواهی، بلکه از سر عشق و شجاعت کشته بود و حالا ناامیدی به نظرش عملی گناهآلود میآمد. او از خود پرسید: «آیا کشتن چیزی که عاشقش هستی گناه است؟» از طرفی او کوسه را نه از سر عشق، بلکه به خاطر دفاع از خودش کشته بود. سانتیاگو با خود گفت: «به نحوی؛ هر چیزی قاتل دیگری است.»
maryam
«به نحوی؛ هر چیزی قاتل دیگری است.»
:)
«مردان میمیرند، اما شکست نمیخورند.»
:)
«مردان بزرگ درد را تاب میآورند»
:)
او حاضر بود برای صید این ماهی به نقطهای از جهان برود که هیچ آدمیزادی تا کنون به چشم ندیده بود.
:)
نگاهی به سطح آبی و وسیع اطرافش انداخت؛ او کاملا تنها بود. اما همان لحظه دستهای غاز مهاجر از بالای سرش پرواز کرد و اندیشید که در دریا تنهایی معنایی ندارد.
:)
پیرمرد پوستی تیره و چروکیده داشت که جابهجا رد زخم و خراش تورهای سنگین ماهیگیری بر آن به چشم میخورد، با این حال چشمهایاش به رنگ دریا بود و شادابی و صلابت در نگاهش موج میزد.
:)
پرندهای خسته پرپرزنان بر لبهی قایق نشست. سپس برخاست، دور سر سانتیاگو چرخی زد و اینبار روی نخ قطور و کشیدهای نشست که سانتیاگو را به صیدش وصل میکرد. سانتیاگو با خود گفت که این احتمالا اولینباری است که پرنده روی قایقی مینشیند و از شاهینهای شکارچی که در نزدیکی زمین به دنبال طعمههایی چون او است اطلاعی ندارد. سانتیاگو خوب میدانست که پرنده حرفهایاش را نخواهد فهمید، با این حال گفت: «همینجا بنشین و بگذار خستگیات در برود. بعد میتوانی به طرف ساحل پرواز کنی...»
Alireza Mobini