بریدههایی از کتاب چهل نامه کوتاه به همسرم
۴٫۴
(۲۴۸)
خوشبختی، گمان میکنم، تنها چیزیست در جهان که فقط با دستهای طاهرِ کسی که بهراستی خواهانِ آن است ساخته میشود، و از پیِ اندیشیدنی طاهرانه.
فاطمه
ما نکاشتههایمان را هرگز دِرو نمیکنیم.
پس به آن دوستْ بگو: خستگی کاشتهیی که خستگی برداشتهیی. اینک به مدد نیرویی که در توست و چه بخواهی و چه نخواهی زمانی از دست خواهدرفت، چیزی نو و پُرنشاط بساز...
چیزی که اگر تو را به کار نیاید، دستکم، بچّههایت را به کار خواهدآمد...
فاطمه
امروز که بیش از همیشهی عمرم، خاک این وطن دردمندم را عاشقم، و نمانده چیزی که کارم همه از عاشقی به جنون و آوارگی بکشد، بیش از همیشه آن جملهی کوتاه که روزگاری دربارهی تو گفتم، به دلم مینشیند و خالصانهبودنش را احساس میکنم: «تو را چون خاک میخواهم، همسر من!» .
در عشق من به این سرزمین، آیا هرگز امکان تقلیلی هست؟
فاطمه
اگر بهخاطر تزکیهی روح، قدری غمگین باید بود ـ_ـ که البتّه باید بود __ ضرورت است که چنین غمی، انتخابشده باشد نه تحمیلشده.
فاطمه
نامهی چهاردهم
عزیز من!
باورکن که هیچچیز بهقدر صدای خندهی آرام و شادمانهی تو، بر قدرتِ کارکردن و سرسختانه و عادلانه کارکردنِ من نمیافزاید، و هیچچیز همچون افسردگی و در خود فروریختگیِ تو مرا تحلیل نمیبرد، ضعیف نمیکند، و از پا نمیاندازد.
البتّه من بسیار خجلتزده خواهمشد اگر تصوّرکنی که این «منِ» من است که میخواهد به قیمتِ نشاط صنعتی و کاذب تو، بر قدرتِ کار خود بیفزاید، و مردْسالارانه __ همچون بسیاری از مردانِ بیمارِ خودپرستیها __ حتّی شادیِ تو را بهخاطر خویش بخواهد. نه... هرگز چنین تصوّری نخواهیداشت.
mahya
برای آنکه همیشه بر سر اندیشهیی پای میفشرَد، البتّه در طول عمر دردهایی هست، و غمهایی، و اشکهایی، و بیکارماندنهایی، و زخمخوردنهایی، و گریههایی از اعماق؛
سایه
نه... اشکْ نه برای آنچه که برتکتک ما در محدودهی مُحقّر زندگیِ فردیمان میگذرد؛ بلکه بهخاطر مجموع مشقّاتی که انسان در زیر آفتاب کشیدهاست و همچنان میکشد؛ بهخاطر همهی انسانهایی که اشک میریزند و یا دیگر ندارند که بریزند.
گریستن بهخاطر دردهایی که نمیشناسیشان، و درمانهای دروغین.
بهخاطر رنجهای عظیم آنکس که هرگز او را ندیدهیی و نه خواهیدید.
سایه
عزیز من!
خوشبختی، نامهیی نیست که یکروز، نامهرسانی، زنگِ درِ خانهات را بزند و آن را به دaستهای منتظر تو بسپارد. خوشبختی، ساختن عروسک کوچکیست از یک تکّه خمیرِ نرمِ شکلْپذیر... به همین سادگی، به خُدا به همین سادگی؛ امّا یادت باشد که جنس آن خمیر باید از عشق و ایمان باشد نه هیچ چیز دیگر...
k.hashemzade
خوشبختی را نمیتوان وام گرفت.
خوشبختی را نمیتوان برای لحظهیی نیز به عاریت خواست.
خوشبختی را نمیتوان دزدید
نمیتوان خرید
نمیتوان تکدّی کرد...
بر سر سفرهی خوشبختی دیگران، همچو یک ناخواندهمهمان، حریصانه و شکمپرورانه نمیتوان نشست، و لقمهیی نمیتوان برداشت که گلوگیر نباشد و گرسنگی را مُضاعَف نکند.
پرندهی سعادتِ دیگران را نمیتوان بهدامانداخت، به خانهی خویش آورد، و در قفسی محبوس کرد _ به امید باطلی، به خیالِ خامی.
خوشبختی، گمان میکنم، تنها چیزیست در جهان که فقط با دستهای طاهرِ کسی که بهراستی خواهانِ آن است ساخته میشود، و از پیِ اندیشیدنی طاهرانه.
k.hashemzade
هیچچیز همچون زهرِ کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمیکند...
kordelia
سختترین انتقادها اگر با شقاوتْ همراه نباشد، آنطور نمیکوبد که مرمّتناپذیر باشد. زمانی که عدالتِ در بیانِ حقیقتْ از میان میرود، حقیقتْ از میان میرود.
kordelia
و چیزی غمانگیزتر از پیریِ روح وجودندارد. از مرگْ هم صدبار بدتراست.
ellena_1988
عزیز من!
«شبْ عمیق است؛ امّا روز از آن هم عمیقتر است. غمْ عمیق است امّا شادی از آن هم عمیقتر است» .
دیگر بهیادنمیآورم که این سخن را در جوانی در جایی خواندهام، یا در جوانی، خودْ آن را در جایی نوشتهام.
ellena_1988
هر قدر که به غمْ میدانبدهی، میدان میطلبد، و باز هم بیشتر، و بیشتر...
هر قدر در برابرش کوتاهبیایی، قد میکشد، سُلطه میطلبد، وَ لِه میکند...
غم، عقب نمینشیند مگر آنکه به عقب برانیاش، نمیگریزد مگر آنکه بگریزانیاش، آرام نمیگیرد مگر آنکه بیرحمانه سرکوبش کنی...
غم، هرگز از تهاجمْ خسته نمیشود.
و هرگز به صلحِ دوستانه رضا نمیدهد.
و چون پیشآمد و تمامیِ روح را گرفت، انسانْ بیهوده میشود، و بیاعتبار، و ناانسان، و ذلیلِ غم، و مصلوبِ بیسبب.
ellena_1988
کاش میتوانستم همچون مهربانترین مادران، ردِّ اشک را از گونههایت بزدایم...
کاش نامهیی بودم، حتّی یکبار، با خوبترین اخبار...
کاش بالشی بودم، نرم، برای لحظههایِ سنگینِ خستگیهایت...
کاش ای کاش که اشارهیی داشتی، امری داشتی، نیازی داشتی، رؤیایِ دور و درازی داشتی...
آه که این قناعت تو، این قناعت تو دل مرا عجب میشکند...
ellena_1988
عزیز من، کودکیها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکستِ ابدی خواهیشد...
آه که در کودکی، چه بیخیالیِ بیمهکنندهیی هست، و چه نترسیدنی از فردا...
عارفه صادقی
«بی اشک، چشمان تو ناتمام است
و نمناکیِ جنگلْ نارساست» ...
عارفه صادقی
مردی را یافتیم که میگفت هرگز در تمامیِ عمرش نگریستهاست. تفاخُرِ اندوهبار و شاید شرمآوری داشت. پزشکی گفت: «نقصیست طبیعی در مجاری اشک» و یا حرفی از اینگونه؛ و گفت که «در دلْ میگرید» که خیلی سختتر از گریستن با چشم است، و گفت که برای او بیم مرگِ زودرس میرود.
مردی که گریستن نمیدانست، این را میدانست که زود خواهدمُرد.
شاید راست باشد. شنیدهام مستبدّان و ستمگرانِ بزرگِ تاریخ، گریستن نمیدانستهاند.
عارفه صادقی
امّا، روزهای بد، همچون برگهای پاییزی، باور کن که شتابان فرو میریزند، و در زیر پاهای تو، اگر بخواهی، استخوان میشکنند، و درختْ استوار و مقاوم برجای میماند.
عزیز من!
برگهای پاییزی، بیشک، در تداومبخشیدن به مفهومِ درخت و مفهومبخشیدن به تداومِ درخت، سهمی ازیادنرفتنی دارند...
عارفه صادقی
قهر، زبانِ استیصال است.
قهر، پرتابِ کدورتهاست به ورطهی سکوتِ موقّت؛ و این کاریست که به کدورت، ضخامتی آزارنده میدهد.
قهر، دوقُفلهکردن دَریست که بهاجبار، زمانی بعد، باید گشودهشود، و هرچه تعدادِ قفلها بیشتر باشد و چفتوبستها محکمتر، دَر، ناگزیر، با خشونتِ بیشتر گشوده خواهدشد.
و راستی که چه خاصیت؟
عارفه صادقی
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
حجم
۱۶۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۳۸ صفحه
قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان