داشتن بزرگترین نعمت عالم، یعنی پدر
"Shfar"
بنازمت که خدایی فقط برازنده خودت است. "
"Shfar"
" چوب خدا صدا ندارد، هرکس بخورد دوا ندارد."
"Shfar"
" خدایا... بنازم عدالت و تقسیمهایت را که به یک نفر مال و منال میدهی و دلخوشی و سلامتی را از او میگیری و به یکی قدرت و پست و مقام میدهی و در عوض، آبرو و خوشیاش را میگیری و به یک نفر هم سلامتی و دل خوش و آرامش میدهی، ولی مال و منال و ثروت و قدرت را از او میگیری.
"Shfar"
آن پیرمرد که تازه فهمیده بودم خیلی مهربان و بیآزار است به من گفت به جای آنکه درباره رفتن به جام مسی فضولی کنم، میتوانم یک آرزو _هر چه که میخواهد باشد_ داشته باشم تا پیرمرد آن را در یک چشم بر هم زدن برآورده کند!
"Shfar"
و با خودم گفتم انگار از من بدتر هم خیلیها هستند که اگر خوب دور و برم را نگاه کنم، آنوقت است که باید بابت گلایه و شکایتهایی که به درگاه خداوند کرده بودم عذرخواهی کنم.
"Shfar"
دانستم که در این عالم هر چیزی امکان پذیر است.
"Shfar"
اما افسوس که همیشه تلخی در کنار شیرینی بوده و هر جا که روشنایی ظهور کرده است، به دنبالش تاریکی پدیدار شده
"Shfar"
به یاد حرفهای بابابزرگم افتادم که میگفت: " خدا برای عذاب بندههای نابکار و گناهکارش خودشان را نابود نمیکند، بلکه عزیزترین کسان آنها را فنا میکند تا عذاب واقعی را به کامشان بچشاند. "
"Shfar"