«بهتره به چیزهایی که کنترلی روی اونا نداریم، فکر نکنیم.»
unknown
واقعا نمیفهمم و از نفهمیدن متنفرم.
unknown
یه مادر زودتر میبخشه.
unknown
نفهمیدن، نوعی شکنجه بود.
unknown
امروز که تولد بیست سالگیام بود، تصمیم گرفته بودم همه چیز را به او بگویم و خود را از تردیدها آزاد کنم. بالاخره میبایست میفهمیدم. حرفهایم را حاضر کرده بودم... اما اصلاً به آماده کردن نیازی بود؟... برای او سر تا پایم کلام بود، اما او به من گوش نداد، نخواست حرفهایم را بفهمد. از عشق کودکیمان برایش گفتم. این آغاز قصه بود؛ ولی او در حالی که تبسمی بر لب داشت اینطوری جواب داد:
- «ژرمی... اما ما اون موقع فقط نُه سالمون بود!»
ده سال... آنقدرها هم بچه نبودیم، ده سال... دیوانهوار عاشق بودم. او هم از من بدش نمیآمد. موضوع از نظر او تنها یک بازی بچگانه بود، چند بوسهی سادهلوحانه، یک همدستی ملاطفتآمیز، یک ملودی لطیف، خاطرهای دور با رنگهای باخته در دل زمان... و برای من، آغاز زندگی...
ـ «ولی ما فقط با هم دوست بودیم...»
kamrang
«مامان میگه آدم همیشه اشتباهاتش رو میدونه، اما گاهی اوقات ترجیح میده اونا رو پنهان کنه.»
Abolfazl
آدم برای ساختن خودش سه تا شانس متوالی داره. اول از همه، کمک و عشق پدر و مادر، اگر از اینا محروم بود، همسرش شانسه دیگهای برای خروج اون از سبکسری، خودخواهی و ناپختگی به حساب مییاد، اگر اون هم نبود، فرزندان اون، آخرین شانس زندگیش هستن. در غیر اینصورت... از دست رفته است.
farez
وقتی جوون بودیم هیچی نمیشنیدیم. پرامید به سمت چیزی میرفتیم که اونو آینده مینامیدیم... واژهی فریبندهایه... تصور یه جریان جاودانی رو در خودش داره، اما زندگی بدون اینکه معنایی به خودش گرفته باشه، تموم میشه. زندگی خالی از آینده و پر از گذشتهست...
unknown
روابط یک پدر، یک مادر و پسری که ورای تمامی سختیهایی که تجربه کردهاند، یکدیگر را دوست دارند
Abolfazl
در پیشگاه قادر مطلق هیچ اشتباهی قابل دفاع نیست و خشم خدا ویرانگره
Abolfazl