چه میشد اگر به بیانهای مختلفی به فرزندانمان میگفتیم: «تو برای ما ارزشمند هستی؛ تو همیشه عشق و حمایت ما را خواهی داشت؛ تو در اینجا حضور داری تا همانی باشی که هستی؛ سعی کن هرگز به دیگری صدمه نزنی، اما هرگز دست از تلاش برای تبدیل شدن به خود کاملت برندار؛ وقتی زمین میخوری یا شکست میخوری، هنوز ما دوستت داریم و از تو استقبال میکنیم، اما تو به اینجا آمدهای تا روزی ما را ترک کنی و بی آن که نگران خوشنود ساختن ما باشی، دنبال سرنوشتت بروی.» در این صورت، تاریخ چه تغییری میکرد! فرزندان رها میشدند اگر پدر و مادرها این جرأت و جسارت را داشتند که در خدمت به سفر مشترک اما مجزای فرزندشان، نیازهای خودخواهانهشان را قربانی کنند! در این صورت، پدر و مادرها آزاد میشدند تا به سؤالاتی بپردازند که زندگی برای آنها مطرح میکند، بدون این که بخواهند از طریق فرزندانشان زندگی کنند!
احسان
همۀ ما ممکن است گاه و بیگاه به عقب بنگریم و قادر باشیم تسخیر شدنمان توسط یک عقده را تشخیص دهیم، هر چند در لحظه ممکن است قادر نبوده باشیم این حالت تسخیر روح را تشخیص دهیم. برای مثال، شما ممکن است در جلساتی حضور پیدا کرده باشید و در حالی آنجا را ترک کرده باشید که خودتان را لعن و نفرین کنید که چرا چیزی که در ذهنتان بوده است را بیان نکردید. چه چیزی مانع شما بوده است؟ هر چند در آن لحظه نسبت به این مسئله آگاه نبودید، ترسهای قدیمی مربوط به قضاوت، بیارزش جلوه داده شدن، و حتی تنبیه، از زمان و مکانی دیگر پدیدار شده و شما را خاموش میکند.
احسان