بریدههایی از کتاب بلیط بخت آزمایی
۴٫۱
(۳۰۲)
یکم صبر کن. فرصت برای ناامید شدن زیاد داریم
|Ghalam¹¹⁸|
«یکم صبر کن. فرصت برای ناامید شدن زیاد داریم
*fatemeh masaf*
. آدمهای اسفبار و منفور! هرچیزی به آنها داده شود، بیشترش را میخواهند؛ در عین حال اگر دست رد به سینهشان زده شود دشنام میگویند، تهمت میزنند و آنها را نفرین به همه نوع بدبختی میکنند.
im lock
خود را به عذاب انداختن با امید ثروت احتمالی بسیار شیرین است، بسیار پرهیجان!
Nik
ایوان دیمیتریچ که عصبی و ترشرو شده بود گفت: «معنی اینا چیه؟ هرجا پا میزاری تکههای کاغذ، خرده، پوسته زیر پاته. اتاقها هیچوقت جاروکشیده نیستن. آدم مجبور میشه بره بیرون. لعنت به من! باید برم و رو اولین درخت خودمو دار بزنم!»
sara
به نحوی نمیتوانستند به خود خوشبختی که بسیار محتمل بود فکر کنند.
" بِـیلـی! "
ایوان دیمیتریچ هیچ اعتقادی به شانس بختآزمایی نداشت و قاعدتاً حوصله نداشت به لیست شمارههای برنده نگاه بیاندازد. اما الان از آنجایی که کار دیگری برای انجام دادن نداشت و روزنامه جلوی چشمش بود، انگشتش را در امتداد ستون شمارهها به سمت پایین حرکت داد و ناگهان در کمال ناباوری درست قبل از این که از خط دوم از بالا رد شود، چشمش به شماره ۹۴۹۹ افتاد. چیزی که دیده بود را باور نمیکرد. بدون نگاه کردن با عجله کاغذ را روی پای خود انداخت تا شماره بلیط را ببیند. درست انگار که یک ظرف آب سرد را سرش ریخته باشند، قند تو دلش آب شد؛ موی تنش سیخ شد، هولناک و شیرین بود!
او با صدای آرومی گفت: «ماشا، اینجا زده ۹۴۹۹!»
💕Adrien💕
بود و نخواست که شماره بلیط برنده را بفهمد. خود را به عذاب انداختن با امید ثروت احتمالی بسیار شیرین است، بسیار پرهیجان!
ایوان دیمیتریچ بعد از یک سکوت طولانی گفت: «سری ماست، پس احتمال این هست که ما برنده شده باشیم. فقط یک احتماله ولی وجود داره!»
«خب، حالا نگاه کن!»
«یکم صبر کن. فرصت برای ناامید شدن زیاد داریم. دومین ردیف از بالاست پس جایزه هفتاد و پنج هزار تاست. این فقط پول نیست، قدرته، سرمایه! و یک دقیقه دیگه من به لیست نگاه میکنم، و اونجا...۲۶! هاه؟ میگم؟ اگه واقعاً برده باشیم چی؟»
زن و شوهر شروع کردند به خندیدن
💕Adrien💕
همسرش به چهره شگفتزده و پرهراس ایوان نگاه کرد و فهمید که شوخی نمیکند. رنگ پریده و در حالیکه رومیزی تاشده را روی میز میانداخت برگشت و گفت: «۹۴۹۹؟»
«آره، آره...واقعاً اینجاست!»
«و شماره بلیط؟»
«اوه آره! شماره بلیط هم هست. اما وایسا...صبر کن. نه...من میگم! به هر حال، شماره سری ما اینجا هست! هرچی باشه، بلاخره میفهمی...»
ایوان دیمیتریچ در حالیکه به همسرش نگاه میکرد لبخندی به پهنای صورت و خالی از احساس تحویلش داد. مثل بچهای که شی براقی نشانش داده باشند. همسرش هم لبخند زد؛ برای همسرش هم به اندازه ایوان لذتبخش بود که او فقط شماره سری را گفته
💕Adrien💕
بلیط بختآزمایی
ایوان دیمیتریچ، مردی از طبقه متوسط که در کنار خانوادهاش با درآمد ۱۲۰۰ تا در سال زندگی میکرد و از وضع خود کاملاً راضی بود، بعد از شام روی مبل نشست و شروع به خواندن روزنامه کرد.
همسرش در حالی که میز را تمیز میکرد به او گفت: «امروز فراموش کردم به روزنامه نگاه بیاندازم. نگاه کن و ببین لیست اسمایی که دراومده اونجاست؟»
ایوان دیمیتریچ گفت:«بله هست. اما مگه تاریخ بلیط تو نگذشته؟»
«نه؛ سه شنبه تمدیدش کردم.»
«شمارهاش چنده؟»
«سری ۹۴۹۹، شماره ۲۶»
«باشه... نگاه میکنیم...۹۴۹۹ و ۲۶»
💕Adrien💕
هرچیزی به آنها داده شود، بیشترش را میخواهند؛ در عین حال اگر دست رد به سینهشان زده شود دشنام میگویند، تهمت میزنند و آنها را نفرین به همه نوع بدبختی میکنند.
yurparsa
فرصت برای ناامید شدن زیاد داریم.
Mohsen
معنی اینا چیه؟ هرجا پا میزاری تکههای کاغذ، خرده، پوسته زیر پاته. اتاقها هیچوقت جاروکشیده نیستن. آدم مجبور میشه بره بیرون. لعنت به من! باید برم و رو اولین درخت خودمو دار بزنم!
helya.B
ده هزار تا صرف هزینههای فوری، مبلمان جدید... مسافرت... پرداخت بدهیها و به همین ترتیب. چهل هزار بقیه رو تو بانک میذاشتم و از اون سود میگرفتم.»
همسرش در حالیکه نشسته بود و دستانش روی پاهایش بود گفت: «آره، یه ملک، خوب میشه، یه جایی تو منطقه تولا یا اوریول... اولش نباید یه ویلای تابستونی بخریم و خب یه ملک همیشه یه درآمدی هم میآره.»
و تصاویر یکی از یکی اشرافیتر و شاعرانهتر ذهنش را پر کرده بودند و در تمامی این تصاویر او خودش را شکمسیر، بی سر و صدا، سالم، در جای گرم و نرم و حتی جذاب میدید. در رویاهایش بعد از خوردن سوپ تابستان، مانند یخ سرد، روی شنهای داغ نزدیک به یک رود یا در باغ زیر یک درخت لیمو دراز میکشد...
💕Adrien💕
نمیتوانستند بگویند، نمیتوانستند خیال کنند که هرکدام آن هفتاد و پنج هزار تا را برای چه میخواستند. چه میخریدند و کجا میرفتند. آنها فقط به ارقام ۹۴۹۹ و ۷۵۰۰۰ فکر میکردند و آنها را در خیال خود به تصویر میکشیدند، در حالی که به نحوی نمیتوانستند به خود خوشبختی که بسیار محتمل بود فکر کنند.
ایوان دیمیتریچ در حالیکه روزنامه را در دستش داشت چند بار از این گوشه به آن گوشه قدم زد و تنها زمانی که از شوک اولیه درآمد، کمی شروع به خیالپردازی کرد.
او گفت: «اگه ما ببریم، یه زندگی تازه میشه، یه تغییر و تحول اساسی!
💕Adrien💕
آدمهای اسفبار و منفور! هرچیزی به آنها داده شود، بیشترش را میخواهند؛ در عین حال اگر دست رد به سینهشان زده شود دشنام میگویند، تهمت میزنند و آنها را نفرین به همه نوع بدبختی میکنند.
Anita Moghaddam💙💙
ایوان دیمیتریچ با خودش پاییز را با بارانهایش، با عصرهای سردش و هوای خوب سینت مارتین- دور و بر ۱۱ نوامبر- تصور کرد. در آن فصل او باید پیادهرویهای طولانیتری در باغ و کنار رود برود تا اینکه کاملاً سردش شود و بعد یک لیوان بزرگ ودکا بخورد و قارچ نمکی و خیار مزهدار و بعد یکی دیگر بنوشد. بچهها دوان دوان از باغ آشپزخانه خواهند آمد در حالیکه یک هویج و یک تربچه که بوی زمین تازه میدهند را میآورند. بعد از آن روی مبل دراز میکشد و از روی بیکاری مجلهای مصور را ورق می زند و یا صورت خود را با آن میپوشاند و با باز کردن دکمههای جلیقهاش خودش را به خواب میبرد.
بعد از هوای مطبوع سینت مارتین، هوای ابری و غمانگیزی در راه است. روز و شب میبارد. درختان برهنه میگریند. باد سرد و مطبوع است. سگها، اسبها و مرغان همه خیس، افسرده و ویراناند. جایی برای قدم زدن نیست. برای روزها نمیشود بیرون رفت. باید بالا و پایین اتاق رفت و محزون به پنجره خاکستری خیره شد. افسردهکننده است!
Anita Moghaddam💙💙
تصاویر یکی از یکی اشرافیتر و شاعرانهتر ذهنش را پر کرده بودند و در تمامی این تصاویر او خودش را شکمسیر، بی سر و صدا، سالم، در جای گرم و نرم و حتی جذاب میدید. در رویاهایش بعد از خوردن سوپ تابستان، مانند یخ سرد، روی شنهای داغ نزدیک به یک رود یا در باغ زیر یک درخت لیمو دراز میکشد... هوا گرم است... پسر و دختر کوچکش نزدیک او چهار دست و پا راه میروند، در حالیکه ماسه را میکنند و یا به دنبال کفشدوزکها در چمن میروند. او چرت دلنشینی میزند در حالیکه به هیچ چیز فکر نمیکند و با تمام وجود احساس میکند که نیازی ندارد امروز یا فردا یا پس فردا به اداره برود. یا خسته از بیحرکت دراز کشیدن به مرغزار میرود یا برای قارچ به جنگل یا دهقانان را در حال ماهی گرفتن با تور تماشا میکند. وقتی آفتاب غروب میکند او یک حوله و صابون برمیدارد و به سمت حمام میرود. جایی که لباسهایش را در میآورد به آرامی قفسه سینه برهنه خود را با دستان خود میمالد و به داخل آب میرود و در آب، در نزدیکی دوایر کدر پوشیده از کف صابون، ماهی کوچک پیش و پس میرود و سبزههای آبگون سبز سر تکان میدهند. پس از حمام کردن چای با خامه و رولهای شیری...و در عصر پیادهروی یا شرابسازی با همسایهها.
Anita Moghaddam💙💙
ایوان دیمیتریچ که عصبی و ترشرو شده بود گفت: «معنی اینا چیه؟ هرجا پا میزاری
ارمیا
باید برم و رو اولین درخت خودمو دار بزنم!»
کاربر ۱۹۸۸۱۲۸
حجم
۹٫۶ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
حجم
۹٫۶ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۱۲ صفحه
قیمت:
رایگان