بریدههایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
۴٫۲
(۳۱۲)
گلها از درختهای بلند و سایهبانهای برگ نترسیدند. گلها از آنکه باغچه کوچک است، باغ کوچک است و دنیا کوچکتر از همهی آنهاست نهراسیدند
sara
التماس شُکوه زندگی را فرو میریزد.
sara
آنچه هر جدایی را تحمّلپذیر میکند اندیشهی پایانِ آن جداییست.
افسانه
تحمّلِ تنهایی از گدایی دوستداشتن آسانتر است. تحمّلِ اندوه از گدایی همهی شادیها آسانتر است.
افسانه
برای دوستداشتنِ هر نَفَسِ زندگی، دوستداشتنِ هر دَمِ مرگ را بیاموز
و برای ساختن هر چیزِ نو، خرابکردن هر چیزِ کهنه را
و برای عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را.
افسانه
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست.
افسانه
گلها از درختهای بلند و سایهبانهای برگ نترسیدند. گلها از آنکه باغچه کوچک است، باغ کوچک است و دنیا کوچکتر از همهی آنهاست نهراسیدند؛
fateme
تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز.
helia🍀
نه. تو فقط نگاهکردی. فقط نگاهکردی و برگشتی از پلّهها پایینرفتی. در را آهسته بستی. شاید گریه میکردی.
Sav
هلیا! احساسِ رقابت، احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازد. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت بر میدارم. رقیب، یک آزمایشگرِ حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنیست ازدستبرود. تو در قلب یک انتظار خواهیپوسید. من این را بارها تکرارکردهام هلیا و چیزی نیست که من از آن با تو سخن نگفتهباشم.
Shizoku
زمانْ جاودانبودن همهچیز را نفی میکند.
marziye
. در آن طلا که مَحَکْ طلبکند شکاست. شک چیزی به جای نمیگذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهی یک آزمایش به حقارتْ آلودهاش نسازد. عشق، جمعِ اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را بهآزمایشگذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمعکرد
marziye
آنها میخواهند که تلقینکنندگانِ صمیمیت باشند. مینشینند تا بِنای تو فروبریزد. مینشینند تا روزِ اندوه بزرگ. آنگاه فرا رسندهی نجاتبخش هستند. آنچه بخواهی برای تو میآورند، حتّی اگر زبانِ تو آن را نخواستهباشد، و سوگند میخورند که در راهِ مِهر، مرگ چون نوشیدن یک فنجان چای سرد، کمرنج است. تو را نگین میکنند در میان حلقهی گذشتهایشان. جامههایشان را میفروشند تا برای روز تولّدت دستهگلی بیاورند__ و در دفتر یادبودهایشان خواهندنوشت
Elaheh Dalirian
تو اصرار میکنی که همهچیز را به آنها بگوییم.
ــ آنها که غریبه نیستند.
هلیا میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است. آنکس که غریب نیست شاید که دوست نباشد. کسانی هستند که ما به ایشان سلام میگوییم و یا ایشان به ما. آنها با ما گِرد یک میز مینشینند، چای میخورند، میگویند و میخندند. «شما» را به «تو» ، «تو» را به هیچ بدل میکنند.
Elaheh Dalirian
گریستن، هلیا. تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز.
Elaheh Dalirian
تو همانگاه بود که میتوانستی روز را در من برویانی. در تو نگریستم و صدای فریاد سگها شب را در اعماق من بیدارکرد. هلیا! در آن لحظههای عذابآفرین کجا بودی؟
Elaheh Dalirian
مادر حرفبزن! بگو که گناهِ بزرگِ پسرت را بخشیدی. بگو که آسوده خفتهیی و صدای مرا میشنوی.
Elaheh Dalirian
زیرا که نفرینْ بیریاترین پیامآور درماندگیست.
شبهای اندوهبارِ تو از من و تصویر پروانهها خالیست.
Elaheh Dalirian
نفرینْ پیامآور درماندگیست و دشنامْ برای او برادریست حقیر...
Elaheh Dalirian
شب از من خالیست هلیا.
Elaheh Dalirian
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان