بریدههایی از کتاب بار دیگر شهری که دوست میداشتم
۴٫۲
(۳۱۲)
بگذار آنچه از دست رفتنیست ازدستبرود.
Imanmirbaha
دردِ تن، دردِ روح را سبکتر میکند.
Imanmirbaha
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغاتِ آشناییهاست.
Imanmirbaha
بگذار تا تمام وجودت تسلیمشدگی را با نفرین بیامیزد، زیرا که نفرینْ بیریاترین پیامآور درماندگیست.
Imanmirbaha
سرنوشت، همان سرافرازیِ ازلیِ خویش را پایدار میبیند.
شاید، شاید که ما نیز عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهییم... نمیدانم...
العبد
بگذار که انتظار، فرسودگی بیافریند؛ زیرا تنها مُجرمان التماس خواهندکرد.
العبد
پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم.
العبد
پدر! من میخواهم بار دیگر به شهری که دوست میدارم بازگردم. دیگر سخنی از هلیا در میان نیست...
العبد
شهرها، هلیا، و همان شهری که به اندوهِ گورستانهای بیدرخت آراستهاست. صدای بادی که زیرِ پُلِ مغربِ شهر میپیچد، صدای گریهی اطفالی که مادرانشان پشت میزهای چوبیِ سنگینْ ملال ابدی غربت را سبکْتر میکنند، صدای پارس سگها که دیوار سیاه شب را تکان میدهد، فریاد همیشگی کارخانههایی که پنبهها را پاک میکنند، آوازهایی که چون کلاه و لباس سربازی به هر شهر رنگی میدهد سوای همهی رنگها، صدای دارکوبها که در سراسر روز نقطههایی تهی بر سینهی درختان مینشانند؛ رنگهایی که در جامهها، خرمنها، گلهای شکوفای پنبهها، درختان بارور نارنج، سفالها، آسمان و دریا، پیامآوران جاویدان تکرار هستند،
العبد
تو به دیوار تکیه میدهی و مرا نگاه میکنی.
آه هلیا... چیزی خوفناکتر از تکیهگاه نیست. ذلّت، رایگانترین هدیهی هر پناهیست که میتوان جست.
هلیا، اگر دیوار نباشد پیچک به کجا خواهدپیچید؟
اسکناسهای کهنه را نوارهای چسب حمایت میکنند،
سربازان را
سنگرها.
هلیای من! ما را هیچکس نخواهدپایید
و هیچکس مدد نخواهدکرد.
العبد
ما از خاک نبود که گریختیم، از آنها گریختیم که حرمتِ زمین را با گامهای آلوده میشکستند.
العبد
افسوس هلیا که آن رَجعتِ دردناکِ ما پایان یک پندار بود...
پایان هر پندار.
العبد
در تمام لحظههایی که تو میدانی، میشناسی و خواهیشناخت،
بهیاد داشتهباش
که روزها و لحظهها هیچگاه باز نمیگردند.
Parisa Shadkam
بگذار به شهری بازگردم که نخستین خندیدنهای شادمانه را به من آموخت و نخستین گریستنهای کودکانه را.
شهری که مرا به خویش میخوانَد، همچنانکه فانوسفروشِ دورهگرد، کودکان مشتاق را.
العبد
آنچه هنوز تلخترین پوزخندِ مرا برمیانگیزد «چیزیشدن» از دیدگاه آنهاست__ آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزّی خود جای بدهند. آنها با اعدادِ کوچک به ما حمله میکنند. آنها با صفرِ مُطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رؤیاها میآیند__ و ما خُردکنندگان جعبههای کوچک کفش هستیم
العبد
فکر میکنم یکروز، توی باغ، وقتی تو نیستی... پروانهیی به بزرگی یک... یک... خیلی بزرگ؛ بهقدر آن رومیزی گلدار اتاق ناهارخوری شما پیداکنم. دنبالش بدوم. باید خیلی مواظبباشم که بالهایش خُردنشود، و او روی بوتهی گل آنطرف باغ بنشیند. دو طرف بالهایش را بگیرم... امّا... ممکناست آنقدر بزرگ هم خوب نباشد. دستوپای خیلی زشتی داشتهباشد، بهقدر بادبزن. اینطور بهتر است. بگیرم و بدوم طرف منزل شما.
ــ هلیا... یک پروانهی خیلی بزرگ گرفتهام.
پنجره باز بشود و تو به من نگاهکنی... نه... به پروانه نگاه میکنی. نیست هلیا؟ بعد فریاد میکشی و میدوی __ همیشه صدای پایت را میشنیدم و بعد خودت را میدیدم که در آستانهی در به من لبخند میزنی
العبد
بهیاد داشتهباش که یک مرد، عشق را پاس میدارد، یک مرد هرچه را که میتواند به قربانگاهِ عشق میآورد، آنچه فداکردنیست فدا میکند، آنچه شکستنیست میشکند و آنچه را که تحمّلسوز است تحمّل میکند؛ اما هرگز به منزلگاهِ دوستداشتن به گدایی نمیرود.
العبد
عشق، جمعِ اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را بهآزمایشگذاشت، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمعکرد
العبد
در آن طلا که مَحَکْ طلبکند شکاست. شک چیزی به جای نمیگذارد. مِهر، آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن، ضربهی یک آزمایش به حقارتْ آلودهاش نسازد.
العبد
همهجای زمین برای گلهای ما خاک هست و مِهر در خاکْ روییدنیست چون گیاه، و خشمْ گیاهی رُستنیست.
العبد
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
حجم
۶۰٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۱۰۸ صفحه
قیمت:
۴۹,۵۰۰
تومان