بریده‌های کتاب سرخوش
۳٫۴
(۳۲۰)
«شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید، نه روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه، وای چقدر خوشحالم،‌ ای خدا، فقط آدم‌های معروف و مهم هستند که اسمشون توی روزنامه‌ها میاد و حالا اونها رفتند و اسم من رو چاپ کردند.»
هانا F
وای چقدر خوشحالم،‌ ای خدا
نویسنده‌کوچك.
فقط آدم‌های معروف و مهم هستند که اسمشون توی روزنامه‌ها میاد و حالا اونها رفتند و اسم من رو چاپ کردند.»
H
«شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید، نه روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه
narges
خواهر میتیا از رختخواب بیرون پرید و در حالی‌که پتو را دور خودش پیچیده بود به سمت برادرش آمد. «موضوع چیه؟ چت شده؟» «به خاطر اینکه خیلی خوشحالم مامان، میدونی؟ دیگه همه روسیه منو می‌شناسند... همه روسیه... تا الان فقط شماها می‌دونستید کارمند مسئول ثبت نامی‌ به نام «دمیتری کولداروف» وجود داره. اما الان همه روسیه اون را می‌شناسند مامان، اوه خدای من!» میتیا سپس از جای خود پرید. از این سر اتاق به آن سر اتاق بالا و پایین رفت و دوباره برگشت و سر جای خودش نشست. «چرا؟ مگه چی شده؟ درست برامون تعریف کن» «شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید
💕Adrien💕
«به خاطر اینکه خیلی خوشحالم مامان، میدونی؟ دیگه همه روسیه منو می‌شناسند... همه روسیه... تا الان فقط شماها می‌دونستید کارمند مسئول ثبت نامی‌ به نام «دمیتری کولداروف» وجود داره. اما الان همه روسیه اون را می‌شناسند مامان، اوه خدای من!»
بِـ✮ـیلی
این روزنامه رو برای یادگاری نگه دار مامان، بعضی وقتا نگاهی بهش میندازیم
im lock
سرخوش ساعت دوازده شب بود. «دیمیتری کولداروف» با صورتی برافروخته و موهایی ژولیده وارد آپارتمان والدینش شد و با عجله به همه اتاق‌ها سرک کشید. پدر و مادرش تازه به رختخواب رفته بودند. خواهرش در تختخواب مشغول خواندن صفحه آخر رمانش بود و برادرهایش که شاگرد مدرسه‌ای بودند خواب بودند. مادر و پدرش با حالتی متعجب فریاد زدند: «کجا بودی؟ ... چه اتفاقی برات افتاده؟» «نپرسید. اصلا توقعش را نداشتم. نه انتظارش را نداشتم. واقعا غیر ممکنه.» میتیا می‌خندید و در حالی‌که از خوشحالی قادر نبود روی دو پایش بایستد در صندلی راحتی فرو رفت. «نمی‌تونید تصورش را بکنید. غیرممکنه.»
💕Adrien💕
روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه، وای چقدر خوشحالم،‌ ای خدا، فقط آدم‌های معروف و مهم هستند که اسمشون توی روزنامه‌ها میاد و حالا اونها رفتند و اسم من رو چاپ کردند.» «منظورت چیه؟ کجا؟» پدر رنگش را باخته بود. مادر رو به تصویر پدر مقدس کرد و صلیبی بر سینه‌اش کشید، بچه مدرسه‌ای‌ها از توی جایشان پریده بودند بیرون و با همان لباس خواب کوتاهشان به سمت برادرشان می‌آمدند. «بله مامان اسم من چاپ شده.
💕Adrien💕
کولداروف در حالت نیمه‌هشیار به ایستگاه پلیس منتقل شد و در آنجا مورد بازرسی پزشک قرار گرفت و سپس پس‌گردنی جانانه‌ای دریافت کرد.
محمدرضا

حجم

۵٫۶ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶ صفحه

حجم

۵٫۶ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶ صفحه

قیمت:
رایگان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد