بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه‌های کله گنجشکی | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب قصه‌های کله گنجشکی اثر محمدرفیع ضیایی

بریده‌هایی از کتاب قصه‌های کله گنجشکی

دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۴از ۱۴ رأی
۳٫۴
(۱۴)
. تو اگر خوبی، اگر بدی، اگر با عدالتی، اگر مردم دوستی و اگر نیستی، اگر خونریزی، اگر سنگدلی و اگر رحیمی و... هر چه هستی سلطانی! من چه درباره‌ی تو بگویم! اگر بگویم سنگدلی؛ چون سلطانی حق داری که بگویی من سنگدل نیستم!
کاربر ۲۵۴۴۴۸۷
بالاخره من آن سگ وظیفه‌شناس و باوجدان و وفادار را به کسی دادم. حالا خوشبختانه یک گربه دارم! بی‌وفا و بی‌چشم و رو! غذایش را خودش پیدا می‌کند و برای من هم تره خرد نمی‌کند! تا چه رسد که بخواهد از من محافظت کند.
بلاتریکس لسترنج
شیطان چون یک جویبار اشک می‌ریخت. آن پیر به دنبال آن جویبار رفت و ناگهان در پشت آن صخره‌ی بزرگ شیطان را دید که به رو افتاده و از ته دل اشک می‌ریزد و از اشک او آن جوی روان‌تر و روان‌تر می‌شود. پیر گفت: «علت این همه اشک‌ریختن چیست؟» شیطان گفت: «بعضی از آدم‌ها نمی‌خواهند طاعت خداوند را انجام بدهند، گناه آن را به گردن من می‌اندازند. من برای آن گریه می‌کنم که گناه خودم کم بود، حال باید گناه دیگران را هم به من نسبت دهند.»
سیّد جواد
مدتی بود باران نباریده و قحطی همه جا را گرفته بود. مردم پیش آن بزرگ قوم رفتند و گفتند: «بهتر است دستور بدهید و برای دعای باران به مصلای نماز باران برویم و دعا کنیم تا باران ببارد. ما گنهکاریم و قحطی همه جا را گرفته!» پیر قوم گفت: «اگر به خاطر گنهکاری ما باشد. باید دعا کنیم که از این که هست بدتر نشود؛ چون من در عجبم که با این گنهکاری ما، چرا از آسمان سنگ نمی‌بارد. باید دعا کنیم که ما به همین هم راضی هستیم.»
سیّد جواد
مرد اول سفره‌ای رنگین انداخته و در کنار آن نشسته؛ اما گرسنه نبود. مرد دوم که گرسنه بود بر او وارد شد. مرد اول گفت: «بفرما!» مرد دوم با ذوق به سفره حمله کرد. مرد اول او را با تعجب نگاه می‌کرد و عاقبت گفت: «چنان گوشت گوسفند بریان شده را از هم می‌دری که انگار پدر او تو را شاخ زده؟» مرد دوم در حالی که گوشت را می‌بلعید گفت: «و تو این‌قدر آرام به گوسفند بریان دست می‌زنی که انگار مادر او تو را شیر داده!»
سیّد جواد
به آن مرد فقیر گفتند که با فلانی که از بزرگان شهر است نسبتی نداری؟ گفت: «بی نسبت هم نیستم. اتفاقاً با هم رابطه‌ی خوبی هم داریم.» گفتند: «عجب! پس با هم آشنا هستید.» گفت: «بله. آن بزرگ‌زاده باغی دارد پر از درختان میوه. در وسط آن باغ قصری باشکوه ساخته و در کنار آن قصر درخت کاج تنومندی دارد که آشیانه‌ی صدها پرنده است. روی آن درخت کاج ده‌ها کلاغ زندگی می‌کنند که من هر روز آوازهای آن کلاغ‌ها را از دور می‌شنوم. چه آشنایی از این بهتر!»
سیّد جواد
مرد کنار ساحل نشسته بود و غصه می‌خورد. مرد دوم پرسید: «به چه فکر می‌کنی؟» مرد اول گفت: «به گرفتاری‌ها، نه پولی دارم، نه مالی، نه زمینی، نه وضعی و نه آینده‌ای.» مرد دوم گفت: «فکر کن یک کشتی داشتی پر از کالا و مال و ثروت و سکه‌های طلا و نقره، توی همین دریا، موجی آمده بود و کشتی تو را در هم شکسته و تو به تخته‌پاره‌ای چسبیده بودی و بعد از چند هفته تحمل گرسنگی و تشنگی به این ساحل افتاده بودی. آن وقت چه می‌کردی؟» مرد اول گفت: «عجب شانسی، خب شکر می‌کردم!» مرد دوم گفت: «حالا هم شکر کن، تو توی ساحلی و نشسته‌ای و دریایی به این زیبایی را نگاه می‌کنی.» مرد اول گفت: «درست می‌گویی؛ اما براساس آنچه تو گفتی عجب ثروتی را از دست داده‌ام!»
سیّد جواد
اشک! شیطان چون یک جویبار اشک می‌ریخت. آن پیر به دنبال آن جویبار رفت و ناگهان در پشت آن صخره‌ی بزرگ شیطان را دید که به رو افتاده و از ته دل اشک می‌ریزد و از اشک او آن جوی روان‌تر و روان‌تر می‌شود. پیر گفت: «علت این همه اشک‌ریختن چیست؟» شیطان گفت: «بعضی از آدم‌ها نمی‌خواهند طاعت خداوند را انجام بدهند، گناه آن را به گردن من می‌اندازند. من برای آن گریه می‌کنم که گناه خودم کم بود، حال باید گناه دیگران را هم به من نسبت دهند.»
نازبانو
یکی از سرداران حجاج به آرامی به زن نزدیک شد و گفت: «امیر با تو حرف می‌زند به او نگاه کن.» زن گفت: «من به کسی که خدا به او نگاه نمی‌کند، نگاه نمی‌کنم!»
بلاتریکس لسترنج
آمار! به او گفتند: «می‌توانی نادانان شهر را بشماری؟» او لحظه‌ای فکر کرد و گفت: «نادانان؟ راستش نادانان شهر خیلی زیادند و نمی‌توان آن‌ها را شمرد. اگر اجازه بفرمایید دانایان شهر را بشمارم. آن‌ها انگشت‌شمارند. بله این کار ساده‌تری است و احتیاج به صرف وقت هم ندارد!»
نازبانو

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

حجم

۲٫۰ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۴۸ صفحه

قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان