بریدههایی از کتاب قصههای کله گنجشکی
۳٫۴
(۱۴)
بالاخره من آن سگ وظیفهشناس و باوجدان و وفادار را به کسی دادم. حالا خوشبختانه یک گربه دارم! بیوفا و بیچشم و رو! غذایش را خودش پیدا میکند و برای من هم تره خرد نمیکند! تا چه رسد که بخواهد از من محافظت کند.
بلاتریکس لسترنج
پیرمردی زاهد با جمعی از مریدان از کوچهای رد میشدند. پیری خردمند راه را بر آنها بست و به پیرمرد زاهد گفت: «تو بهتری یا سگ؟»
مریدان خواستند که گویندهی این جمله را بگیرند و پارهپاره کنند! پیر زاهد به آنها اشاره کرد که آرام باشند! بعد گفت: «اگر در ایمان خود صادقم، امیدم این است که از سگ بهتر باشم و اگر در ایمان خود صادق نیستم، به مویی از سگ هم نمیارزم!»
سیّد جواد
شخصی از حکیمی پرسید: «چقدر باید غذا خورد؟»
حکیم گفت: «اینقدر که بار اضافی نداشته باشی. هر چه اضافهتر بر آن بخوری، حمال آن هستی!»
Aysan
مرد اول سفرهای رنگین انداخته و در کنار آن نشسته؛ اما گرسنه نبود. مرد دوم که گرسنه بود بر او وارد شد. مرد اول گفت: «بفرما!»
مرد دوم با ذوق به سفره حمله کرد. مرد اول او را با تعجب نگاه میکرد و عاقبت گفت: «چنان گوشت گوسفند بریان شده را از هم میدری که انگار پدر او تو را شاخ زده؟»
مرد دوم در حالی که گوشت را میبلعید گفت: «و تو اینقدر آرام به گوسفند بریان دست میزنی که انگار مادر او تو را شیر داده!»
Aysan
پدر بسیار فقیر بود و آنها تاکنون نان گندم نخورده بودند. یک روز پدر به پسرش گفت: «هیچ چیز از نان گندم بهتر نیست!»
پسر گفت: «پدر جان، تو نان گندم خوردهای؟»
گفت: «نه! اما پدربزرگی داشتم که او کسی را میشناخت در حوالی شهر که او نان گندم خورده بود و چه تعریفهایی که از نان گندم میکرد!»
سیّد جواد
حضرت عزرائیل گفت: «وقت رفتن که برسد قابل تغییر نیست!»
Aysan
پادشاه به آن مرد زاهد گفت: «از مملکت من برو!»
زاهد به گورستان آن شهر رفت و در گوشهای نشست. برای پادشاه خبر آوردند که آن مرد به گورستان رفته. شاه به او پیغام فرستاد که مگر نگفتم از مملکت من برو.
آن مرد گفت: «من دستور شما را اطاعت کردم و به گورستان رفتم. اینجا سرزمین کسانی است که پادشاهی روی زمین را برای تو گذاشتند و تو هم در آینده باید آن را برای دیگران بگذاری و به اجبار به این سرزمین بیایی!»
سیّد جواد
به او گفتند: «میتوانی نادانان شهر را بشماری؟»
او لحظهای فکر کرد و گفت: «نادانان؟ راستش نادانان شهر خیلی زیادند و نمیتوان آنها را شمرد. اگر اجازه بفرمایید دانایان شهر را بشمارم. آنها انگشتشمارند. بله این کار سادهتری است و احتیاج به صرف وقت هم ندارد!»
سیّد جواد
جواب!
در بین جماعتی که علیه حجاج بن یوسف ثقفی شوریده بودند، زنی نیز دستگیر شده بود. حجاج گفت: «میخواهد این زن را ببیند.»
زن را به دربار حجاج آوردند.
زن وقتی جلوی حجاج رسید، سر را پایین انداخت و به حجاج نگاه نکرد. یکی از سرداران حجاج به آرامی به زن نزدیک شد و گفت: «امیر با تو حرف میزند به او نگاه کن.»
زن گفت: «من به کسی که خدا به او نگاه نمیکند، نگاه نمیکنم!»
نازبانو
خر پیر شده بود. لاغر و ضعیف و به زحمت راه میرفت. روستایی خر را به بازار خرفروشان برد و به دست مرد خرفروش داد تا آن را بفروشد. دلال خرفروش روی سکویی ایستاد و فریاد زد: «چه خری! به اسب میماند! از جوی آب چون پرنده میپرد! از کوه چون بز بالا میرود! از رودخانه چون ماهی رد میشود! به اندازهی یک فیل بار میکشد و...»
روستایی که این جملات راجع به خرش را شنید به آرامی به بالای سکو رفت و به خرفروش گفت: «راستش من خودم نمیدانستم چه خری دارم! حالا که اینطور است من خودم میخرم!»
Aysan
. تو اگر خوبی، اگر بدی، اگر با عدالتی، اگر مردم دوستی و اگر نیستی، اگر خونریزی، اگر سنگدلی و اگر رحیمی و... هر چه هستی سلطانی! من چه دربارهی تو بگویم! اگر بگویم سنگدلی؛ چون سلطانی حق داری که بگویی من سنگدل نیستم!
کاربر ۲۵۴۴۴۸۷
بالاخره من آن سگ وظیفهشناس و باوجدان و وفادار را به کسی دادم. حالا خوشبختانه یک گربه دارم! بیوفا و بیچشم و رو! غذایش را خودش پیدا میکند و برای من هم تره خرد نمیکند! تا چه رسد که بخواهد از من محافظت کند.
بلاتریکس لسترنج
شیطان چون یک جویبار اشک میریخت. آن پیر به دنبال آن جویبار رفت و ناگهان در پشت آن صخرهی بزرگ شیطان را دید که به رو افتاده و از ته دل اشک میریزد و از اشک او آن جوی روانتر و روانتر میشود. پیر گفت: «علت این همه اشکریختن چیست؟»
شیطان گفت: «بعضی از آدمها نمیخواهند طاعت خداوند را انجام بدهند، گناه آن را به گردن من میاندازند. من برای آن گریه میکنم که گناه خودم کم بود، حال باید گناه دیگران را هم به من نسبت دهند.»
سیّد جواد
مدتی بود باران نباریده و قحطی همه جا را گرفته بود. مردم پیش آن بزرگ قوم رفتند و گفتند: «بهتر است دستور بدهید و برای دعای باران به مصلای نماز باران برویم و دعا کنیم تا باران ببارد. ما گنهکاریم و قحطی همه جا را گرفته!»
پیر قوم گفت: «اگر به خاطر گنهکاری ما باشد. باید دعا کنیم که از این که هست بدتر نشود؛ چون من در عجبم که با این گنهکاری ما، چرا از آسمان سنگ نمیبارد. باید دعا کنیم که ما به همین هم راضی هستیم.»
سیّد جواد
مرد اول سفرهای رنگین انداخته و در کنار آن نشسته؛ اما گرسنه نبود. مرد دوم که گرسنه بود بر او وارد شد. مرد اول گفت: «بفرما!»
مرد دوم با ذوق به سفره حمله کرد. مرد اول او را با تعجب نگاه میکرد و عاقبت گفت: «چنان گوشت گوسفند بریان شده را از هم میدری که انگار پدر او تو را شاخ زده؟»
مرد دوم در حالی که گوشت را میبلعید گفت: «و تو اینقدر آرام به گوسفند بریان دست میزنی که انگار مادر او تو را شیر داده!»
سیّد جواد
به آن مرد فقیر گفتند که با فلانی که از بزرگان شهر است نسبتی نداری؟
گفت: «بی نسبت هم نیستم. اتفاقاً با هم رابطهی خوبی هم داریم.»
گفتند: «عجب! پس با هم آشنا هستید.»
گفت: «بله. آن بزرگزاده باغی دارد پر از درختان میوه. در وسط آن باغ قصری باشکوه ساخته و در کنار آن قصر درخت کاج تنومندی دارد که آشیانهی صدها پرنده است. روی آن درخت کاج دهها کلاغ زندگی میکنند که من هر روز آوازهای آن کلاغها را از دور میشنوم. چه آشنایی از این بهتر!»
سیّد جواد
مرد کنار ساحل نشسته بود و غصه میخورد. مرد دوم پرسید: «به چه فکر میکنی؟»
مرد اول گفت: «به گرفتاریها، نه پولی دارم، نه مالی، نه زمینی، نه وضعی و نه آیندهای.»
مرد دوم گفت: «فکر کن یک کشتی داشتی پر از کالا و مال و ثروت و سکههای طلا و نقره، توی همین دریا، موجی آمده بود و کشتی تو را در هم شکسته و تو به تختهپارهای چسبیده بودی و بعد از چند هفته تحمل گرسنگی و تشنگی به این ساحل افتاده بودی. آن وقت چه میکردی؟»
مرد اول گفت: «عجب شانسی، خب شکر میکردم!»
مرد دوم گفت: «حالا هم شکر کن، تو توی ساحلی و نشستهای و دریایی به این زیبایی را نگاه میکنی.»
مرد اول گفت: «درست میگویی؛ اما براساس آنچه تو گفتی عجب ثروتی را از دست دادهام!»
سیّد جواد
اشک!
شیطان چون یک جویبار اشک میریخت. آن پیر به دنبال آن جویبار رفت و ناگهان در پشت آن صخرهی بزرگ شیطان را دید که به رو افتاده و از ته دل اشک میریزد و از اشک او آن جوی روانتر و روانتر میشود. پیر گفت: «علت این همه اشکریختن چیست؟»
شیطان گفت: «بعضی از آدمها نمیخواهند طاعت خداوند را انجام بدهند، گناه آن را به گردن من میاندازند. من برای آن گریه میکنم که گناه خودم کم بود، حال باید گناه دیگران را هم به من نسبت دهند.»
نازبانو
یکی از سرداران حجاج به آرامی به زن نزدیک شد و گفت: «امیر با تو حرف میزند به او نگاه کن.»
زن گفت: «من به کسی که خدا به او نگاه نمیکند، نگاه نمیکنم!»
بلاتریکس لسترنج
آمار!
به او گفتند: «میتوانی نادانان شهر را بشماری؟»
او لحظهای فکر کرد و گفت: «نادانان؟ راستش نادانان شهر خیلی زیادند و نمیتوان آنها را شمرد. اگر اجازه بفرمایید دانایان شهر را بشمارم. آنها انگشتشمارند. بله این کار سادهتری است و احتیاج به صرف وقت هم ندارد!»
نازبانو
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
حجم
۲٫۰ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۴۸ صفحه
قیمت:
۲۹,۰۰۰
تومان