تو نمیتونی فقط بشینی و زندگی همه رو در اولویت زندگی خودت بدونی و فکر کنی این دوستداشتن محسوب میشه. نمیتونی. باید کارهایی بکنی.»
farnaz Pursmaily
سَم نشست و شروع کرد به خندیدن. پاتریک شروع کرد به خندیدن. منم شروع کردم به خندیدن.
و تو اون لحظه، قسم میخورم که بینهایت بودیم.
farnaz Pursmaily
خب، زندگی من این شکلیه. میخوام بدونی که هم خوشحالم و هم ناراحت و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم چطور همچین چیزی ممکنه.
farnaz Pursmaily
«چارلی، ما عشقی رو قبول میکنیم که فکر میکنیم لیاقتش رو داریم.»
آرام
بعضیموقعها وقتی آدم چیزی رو ندونه، زندگیش خیلی راحتتر میشه. خوردن سیبزمینی سرخکرده با مامان کافی میشه.
کاربر ۷۷۲۳۹۳۴
عالیام! واقعاً میگم. باید حال الانم رو یادم باشه... تا دفعهٔ بعدی که هفتهٔ وحشتناکی پیش میآد. تا حالا اینجوری شدی، یعنی احساس واقعاً بدی داشته باشی، بعد ندونی چرا؟ سعی میکنم به خودم یادآوری کنم چقدر عالیه حالم، و ممکنه یه روزی یه هفتهٔ واقعاً وحشتناک داشته باشم، پس باید تا میتونم جزئیات بیشتری رو ذخیره کنم، تا تو هفتهٔ وحشتناک بعدی بتونم این جزئیات رو بهیاد بیارم و باور کنم که دوباره حالم عالی میشه. خیلی جواب نمیده این کار، ولی فکر میکنم خیلی مهمه که آدم سعی کنه.
کاربر ۷۷۲۳۹۳۴
من فقط لازم دارم بدونم کسی اون بیرون به حرفام گوش میده و درکم میکنه و سعی نمیکنه با کسی بخوابه، حتی اگه بتونه. لازم دارم بدونم همچین آدمهایی وجود دارن.
یوسف بخشنده
به کلمهٔ «خاص» فکر میکردم و به اینکه آخرین کسیکه اینو دربارهٔ من گفته بود، خالههلنم بود. خیلی خوشحال بودم که دوباره اونو شنیدم، چون فکر کنم همهمون بعضی اوقات این چیزا رو فراموش میکنیم. فکر میکنم هرکی یه جورْ خاصه. واقعاً اینطور فکر میکنم.
~Maary~
فقط ای کاش خدا یا بابامامان یا سَم یا خواهرم یا یه کسی بهم میگفت من چه مرگمه. فقط بهم میگفت چجوری میتونم متفاوت باشم که منطقی باشه.
~Maary~
فقط ای کاش خدا یا بابامامان یا سَم یا خواهرم یا یه کسی بهم میگفت من چه مرگمه.
~Maary~