سَم نشست و شروع کرد به خندیدن. پاتریک شروع کرد به خندیدن. منم شروع کردم به خندیدن.
و تو اون لحظه، قسم میخورم که بینهایت بودیم.
farnaz Pursmaily
خب، زندگی من این شکلیه. میخوام بدونی که هم خوشحالم و هم ناراحت و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم چطور همچین چیزی ممکنه.
farnaz Pursmaily
«چارلی، ما عشقی رو قبول میکنیم که فکر میکنیم لیاقتش رو داریم.»
آرام
من فقط لازم دارم بدونم کسی اون بیرون به حرفام گوش میده و درکم میکنه و سعی نمیکنه با کسی بخوابه، حتی اگه بتونه. لازم دارم بدونم همچین آدمهایی وجود دارن.
یوسف بخشنده
به کلمهٔ «خاص» فکر میکردم و به اینکه آخرین کسیکه اینو دربارهٔ من گفته بود، خالههلنم بود. خیلی خوشحال بودم که دوباره اونو شنیدم، چون فکر کنم همهمون بعضی اوقات این چیزا رو فراموش میکنیم. فکر میکنم هرکی یه جورْ خاصه. واقعاً اینطور فکر میکنم.
~Maary~
فقط ای کاش خدا یا بابامامان یا سَم یا خواهرم یا یه کسی بهم میگفت من چه مرگمه. فقط بهم میگفت چجوری میتونم متفاوت باشم که منطقی باشه.
~Maary~
فقط ای کاش خدا یا بابامامان یا سَم یا خواهرم یا یه کسی بهم میگفت من چه مرگمه.
~Maary~
نمیدونم تا حالا همچین احساسی داشتی یا نه. اینکه بخوای یه هزار سالی بخوابی، یا فقط وجود نداشته باشی، یا از وجود داشتنت بیخبر باشی، یا همچین چیزهایی. فکر میکنم همچین خواستههایی بیمارگونه باشه، ولی وقتی حالم اینجوری میشه، همچین چیزهایی میخوام. برای همینه که سعی میکنم فکر نکنم.
~Maary~
اولینباری که تنهایی روندم، رفتم خالههلنم رو ببینم. این اولین باری بود که میرفتم اونو حداقل بدون مامان ببینم. تبدیلش کردم به یه اتفاق خاص. با پولهای کریسمسم گل خریدم. حتی براش یه نوار گلچین کردم و روی قبرش گذاشتم. امیدوارم فکر نکنی با این کارها آدم عجیبغریبیام.
~Maary~
اون آخرینباری بود که دیدمش. دوست دارم به این فکر کنم که خالههلنم اگه زنده بود، الان سر اون کاری بود که داشت براش درس میخوند. دوست دارم فکر کنم با یه مرد خوب آشنا میشد. دوست دارم فکر کنم اون اضافهوزنی رو که همیشه میخواست بدون رژیمگرفتن کم کنه، کم کرده بود.
~Maary~