بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به سوی آزادی | طاقچه
تصویر جلد کتاب به سوی آزادی

بریده‌هایی از کتاب به سوی آزادی

انتشارات:نشر مد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۵.۰از ۲ رأی
۵٫۰
(۲)
با آمدن مرد بالدار، در آتن هنگامه‌ای به پا شد. برخی می‌گفتند او یکی از خدایان است و اینک به یاری تسئوس آمده. عده‌ای دیگر می‌گفتند که او غیبگوست و برخی مدعی بودند که پرنده‌ای عجیب است و به پیرمردی می‌ماند. هریس به‌عبث کوشید به آن‌ها بفهماند که آن مرد همان معمار بزرگ، دایدالوس، است و به نیروی عقل خود برای آدمیان بال ساخته است. اما هیچ‌کس حاضر نبود حرف او را باور کند. مثل همیشه، در این‌جا نیز مردم افسانه را به حقیقت ترجیح می‌دادند.
muhammad shirkhodaei
مالیس با احتیاط پاسخ داد: «جناب شاه، فقط یک مسئلهٔ جزئی پیش آمد. مردم شورش کردند. نمی‌خواستند همهٔ گندم را بدهند، اما من سربازها را فرستادم و ادبشان کردم.» شاه گفت: «باید چند نفرشان را می‌کشتی تا عبرت بگیرند.» غله مال او بود. زمین مال او بود. مردم مال او بودند. آن‌ها کار می‌کردند و او، شاه، هرچه خودش می‌خواست به آن‌ها می‌داد. قانون همین بود. او این قانون را از نیاکانش آموخته بود و باید آن را به همین شکل حفظ می‌کرد...
muhammad shirkhodaei
شاه در انتهای اتاق بر تختی بلند نشسته بود. نزدیک پاهایش، دو مجمر مفرغین بزرگ قرار داشت که بخوری معطر در آن‌ها می‌سوخت. شاه چشمانش را بسته بود و خسته به نظر می‌رسید. اگر کسی می‌توانست ذهن او را بخواند، درمی‌یافت که افکارش به همین خستگی مربوط می‌شوند: او از این بازی‌ها خسته شده بود، خسته از این‌که خود را به کوه‌ها و غارها بکشاند تا با پیرزنی موذی سخن بگوید، عجوزه‌ای که هرقدر هم به او طلا می‌داد راضی نمی‌شد. این‌همه رفت وآمد پرزحمت او را خسته کرده بود. اما چه می‌توانست بکند؟ چاره‌ای جز تظاهر نداشت. مجبور بود مردم را متقاعد کند که با خدایان سخن گفته است، وگرنه چطور می‌توانست آن‌ها را همچنان به فرمانبرداری از خود وادارد.
muhammad shirkhodaei

حجم

۳۱۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

حجم

۳۱۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۱

تعداد صفحه‌ها

۲۶۴ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد