بریدههایی از کتاب مهمان گاه
۳٫۴
(۱۶)
من خیلی قیمه دوست دارم. طوری که هر وقت مامان ازم بپرسد غذا چی درست کنم، بی ذرهای تردید میگویم قیمه. اما بعد از خوردن آن قیمهٔ پشت مسجد نائین، هیچ قیمهٔ دیگری به چشمم نمیآید. انگار تلاش برای تکرار آن مزه سعی باطل باشد. توی آن قیمه چیزی بود که از زمینی بودنش میکاست و انتظارت را از مزهها و بوها بالا میبرد، طوری که دیگر هیچچیز در نظرت جلوه نکند. همان کاری که حسین(ع) با آدمها میکند.
چڪاوڪ
ششماههٔ کربلا که تشنه بود و خواب از چشمهای معصومش گریخته بود، دل کوچکش از سروصدای طبلهای جنگی نمیلرزیده؟ به سهماههام نگاه میکنم. خیره میشوم به صورت آفتابندیدهاش، به سرخی لبهاش که مثل همیشه بعد از خوردن شیر به سفیدی میزند، به سپیدی گردنش. داغ دلم تازه میشود. به سینهام فشارش میدهم و دو چشمهٔ اشک از چشمهایم میجوشند.
چڪاوڪ
برادرم عکسی از روزنامهای آلمانیزبان برایم فرستاده. برایم نوشته ببین قصهٔ «خونهٔ مامان» از کجاها سر درآورده. عکس را باز میکنم. تصویر روزنامهای محلی است که کلیسایی کوچک در یکی از شهرهای آلمان منتشرش میکند. اینکه روایت آن خانه، بچهها و مادرم چطور از روزنامهٔ کلیسایی در آلمان سر درآورده، خودش ماجرایی است. اما به صدای وَرِ کنجکاو ذهنم توجهی نمیکنم و حواسم را میدهم به عکسی که وسط کلمهها جا خوش کرده. روی عکس زوم میکنم. آلمانی که نمیفهمم؛ فقط میخواهم عکس را دقیقتر ببینم. در عکس، برای حفظ حریم بچهها چهرهشان محو است و مادرم روسری سیاهی بر سر دارد. دقیقتر به عکس نگاه میکنم. بالای سر همهشان که رو به دوربین ایستادهاند، چیزی توجهم را جلب میکند. چشم تنگ میکنم تا بهتر ببینم:
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
کتیبهٔ محتشم است؛ نشانِ مسلمانی ما که وسط روزنامهٔ کلیسایی در قلب اروپا خودنمایی میکند.
چڪاوڪ
فقط تاریخ نیست که حاصل روایت پیروزمندان است، چه بسا ضربالمثلها و پندها هم ساخته و پرداختهٔ همانها باشند.
چڪاوڪ
زبان حال گفتن شهامت میخواهد؛ شهامت پیوستن به آن زمان و مکان سرخ و سنگین و فرو رفتن در آن. شهامت تلاش برای حلول در آن گاه.
چڪاوڪ
چقدر مسخره است که ساختارِ انسانی نیمبندی را که خودمان ساختهایم و مدیریتش میکنیم مقدس فرض کنیم و شاخص سعادت و عاقبتبهخیری خلقالله بدانیم.
چڪاوڪ
عزای عاشورای کربلا روایت حیرت است. عظیمترین مواسات هم همین است: تحیر. پیرمردی یک بار برایم گفت «میدانی فرق عزاداری دههٔ محرم و عاشورا در کربلا با باقی مکانها چیست؟ وقتی جایی غیر کربلا روضه میروی، روضه که تمام شد، چراغها را روشن میکنند و تو از آن حال روضه درمیآیی و میروی خانه. انگار تکلیفت دیگر تمام شده. اما در کربلا وقتی از روضه بیرون میآیی، تازه وارد روضهٔ اصلی میشوی. تازه میفهمی کجایی. انگار در روضه شرح ماوقع میگویند تا وقتی از روضه بیرون میروی و بر زمین کربلا راه میروی سرگردانتر و متحیرتر و گریانتر باشی. در کربلا، با بیرون زدن از روضه اشکت تمام نمیشود. روضه در هر قدم و هر نفس و هر طرف که سر میچرخانی مستتر است. برای همین هم از خود بیخود میشوی. چون دیگر آن آدم خارج از کربلا نیستی و «شیعتنا خلقوا من فاضل طینتا»ست که بر جانت حاکم میشود.»
چڪاوڪ
عکسنوشتهٔ آقا مرتضی با اینکه کمرنگ شده، هنوز خواناست: «اسلام چیزی در عالم خارج نیست که مثلاً در هوا معلق باشد. اسلام در وجود انسان محقق میشود و لاغیر.»
چڪاوڪ
روضهنشینی یک نقطهٔ شروع غیررسمی دارد. در آن نقطه، کسی که تا آن روز فقط تماشاگر بوده جزئی از دستگاه اباعبدالله میشود و زندگیاش را گره میزند به سینهزنی یا خدمت در هیئت و متعلقاتش.
چڪاوڪ
حالا و در آستانهٔ چهلسالگی عاشورا برای من تصویر آدمهایی است که در این سفرها دیدهام. آدمهایی که اهلوعیال را جمع میکنند و هرچه بضاعتشان است را به حسین(ع) هبه میکنند. بیهیاهو. بدون سروصدا. نذری و حرفی و اشکی هم اگر هست لابهلای بخارها، موقع هم زدن، وقت شعله گرفتن هیزمها، موقع گل مالیدن و برق انداختن دیگها، مزه کردن قیمه و بردن چای برای همدیگر است. یک چیز دوستداشتنی کوچک، بدونِ فریاد و سینه سرخ کردن. بیصدای طبلها و هیاهوها.
به همهٔ این سفرها و تجربهها که فکر میکنم، میبینم دیگر دین و ایمان برایم معنی متفاوتی دارد. از یک جایی به بعد، انگار یکجورهایی ـ به تعبیر عطار ــ همانی شدهام که «نه در مسجد گذارندم که رندی، نه در میخانه کاین خمار خام است». از زندگی قبلی جدا ماندهام ولی نتیجهٔ انتخابم لحظههایی بوده که اگر از آن دایرهٔ امنِ سابقم بیرون نمیزدم، هیچکدام را کشف نمیکردم و شیرینیشان را نمیچشیدم. شاید مثل فرهاد آخر فیلم در دنیای تو ساعت چند است باید بگویم «میارزید».
چڪاوڪ
باید عاشورا کربلا باشی و اگر یک بار بروی، دیگر نمیتوانی عاشورا جایی جز کربلا دوام بیاوری. جَلد کربلای عاشورا میشوی و از دوریاش بیقرار.
چڪاوڪ
یک بار از اهل دلی شنیدم که زمان متعلق به دنیای ماست و در بُعد قدسی معنایی ندارد. به همین دلیل، عاشورا زمانی در گذشته نیست و هر عاشورا همان «عاشورا»ست که رخ میدهد. هر عاشورا پیراهن خونین را بر طاق عرش آویزان میکنند و محبان پریشان میشوند. دقیقاً همان لحظهای که گمان میکنیم هزار و چهارصد سال از عاشورا گذشته، خود «عاشورا»ست. زمانِ دنیای ذهنی ماست که نمیگذارد آن لحظهٔ مصیبت را بفهمیم.
چڪاوڪ
نقطهای است که تو را وامیدارد در برابر دریافت دیگران از دین سکوت کنی و تجربهٔ شخصیات را برای خودت نگه داری. وقتی چیزی تعریفنکردنی را تعریف کنی، انگار هم از خودت احمق میسازی، هم از شنونده. تجربه، مثل هنر، یاد دادنی نیست.
چڪاوڪ
خصلت همیشگی بشر بوده که ناتوانیها و بیچارگیهایش را به این و آن یا آسمان نسبت میدهد. حتماً اگر بخواهیم از این داستانها بسازیم، اطرافمان پر از داستان است؛ کما اینکه هزاران سال برای همهٔ پدران ما همین بوده. نمیدانم. شاید چله هم قصه است و باورش بیهوده. ولی خب انکار که نمیتوانیم بکنیم. قصهها هستند که ما را مشغول و شاید رها میکنند. چه فرقی میکند که بگوییم آزادی بوده که باعث شده قصه بسازیم، یا قصه بوده که باعث آزادی شده. بالاخره «نگین سلیمان» در یک طرف ماجرا کار خودش را کرده.
چڪاوڪ
زود اسمش را گذاشتم «شعر موعود». آهنگی که انگار در خواب به من تلقین شده بود تا در اولین لحظهٔ تنها شدنم در فضای پر از تشویش و اضطرابِ آنجا روی لبم بنشیند. آمده بود و نشسته بود و از ذهنم نمیرفت، مثل همهٔ آهنگهایی که روی مغزت میروند و بیاعصابت میکنند. اما این یکی رام بود. هر جا که تنهایی تنگنا میشد، هر جا که همدمی میخواستم، هر جا که کم میآوردم و هر جا که باید حواس دلم را پرت میکردم، کاربرد داشت:«حسین جان ای آبروی دو عالم/نگین سلیمان به حلقهٔ خاتم.»
چڪاوڪ
از روضهٔ ظهر عاشورا گریزی نیست. هر جا که باشی روضه دنبالت میآید و خودش را جلوی چشمهایت به نمایش میگذارد. خواه در شکل واژههای مقتل باشد، خواه در شمایل نمایشی شورانگیز. گاه در قامت یک تابلوی نقاشی جانسوز است، گاه در قالب یک برنامهٔ تلویزیونی ساده. فرقی نمیکند کجا و در چه حالی هستی. کافی است دلبستهٔ روضه باشی. او خودش را به تو میرساند.
چڪاوڪ
برای منِ امروز، برای منی که سالها میان امواج شریعتی زیستم و بعد به روایت بیتفسیر مقاتل دست اول پناه بردم، برای من همین بس که اگر میخواهم در برابر ظلم و ستم و تباهی بایستم، و اگر لحظهای نزدیک بود گرفتار چاه ویل ستمگری و ظلم به انسانی و حتی حیوانی و نباتی شوم و لحظهای به شک و تردید بیفتم، به حسین بن علی نگاهی بیندازم و ببینم آیا به او و یارانش بیشتر شبیه و نزدیکم یا به آنها که در برابرش ایستادهاند. و چه دلخوشیای بهتر از اینکه شبیه او باشم، حتی اگر نه پا جا پای او گذاشته باشم؟ کم نیست و زیاد است.
چڪاوڪ
به نظر میرسد اینکه دل هرکس به کدام آن و لحظه از این قصه پیوند میخورد و گریزگاهش به کربلا کجاست، انتخابی نباشد. نقاط این روایت سهمی است که به ما میبخشند. همهٔ آنها که شعری به این ساحت هدیه کردهاند فقط میخواستهاند که صحنهای از این روایت را بهشان ببخشند. احوال میدان رفتن قاسم باشد یا بیان وداع حضرتش با خیمهها. شاعران قدیمی در تمام آن زمان و مکان میچرخیدند و میگشتند و اشکریزان قطعهقطعهٔ واقعه را جستوجو میکردند که آیا کدام صحنه را به من نزدیک میکنند. و اُزلِفَتِ الجنةُ للمتقین. پیش آوردن یک قصه از این ماجرا حکایت همان بهشت نزدیکشده است. پیش آوردن ماجرا. بهشتهای آوردنی. نزدیککردنی. تعبیر «گریز به کربلا» شاید معنایش این باشد. کشمکشهای این واقعه، گاهی که بخواهند، خودشان به راوی نزدیک میشوند. اوج و فرودهایش، گاهی که بخواهند، به راوی نزدیک میشوند و در این گاه است که راوی به «زبان حال» دست پیدا میکند.
چڪاوڪ
میگویند نظریههای علمی هر قدر هم ضعیف و پریشان باشند، فقط وقتی از میان میروند و نابود میشوند که نظریهای پرقدرتتر ظاهر شود و جایشان را بگیرد.
چڪاوڪ
من سکوت کردم. کاری که همیشه میکنم. اینجا نقطهای است که تو را وامیدارد در برابر دریافت دیگران از دین سکوت کنی و تجربهٔ شخصیات را برای خودت نگه داری. وقتی چیزی تعریفنکردنی را تعریف کنی، انگار هم از خودت احمق میسازی، هم از شنونده. تجربه، مثل هنر، یاد دادنی نیست. من قصهٔ مرد را باور کردم. نشان به آن نشان که تا رسیدم به اینترنت، حبیب بن مظاهر را گوگل کردم. میخواستم ببینم بار اولی که مرگ به سراغش رفته، حبیب چطور به زندگی برگشته.
Book lover 19
حجم
۲۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۲۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۳۶,۰۰۰۲۰%
تومان