بریدههایی از کتاب مهمان گاه
۳٫۴
(۱۶)
عزای عاشورای کربلا روایت حیرت است. عظیمترین مواسات هم همین است: تحیر. پیرمردی یک بار برایم گفت «میدانی فرق عزاداری دههٔ محرم و عاشورا در کربلا با باقی مکانها چیست؟ وقتی جایی غیر کربلا روضه میروی، روضه که تمام شد، چراغها را روشن میکنند و تو از آن حال روضه درمیآیی و میروی خانه. انگار تکلیفت دیگر تمام شده. اما در کربلا وقتی از روضه بیرون میآیی، تازه وارد روضهٔ اصلی میشوی. تازه میفهمی کجایی. انگار در روضه شرح ماوقع میگویند تا وقتی از روضه بیرون میروی و بر زمین کربلا راه میروی سرگردانتر و متحیرتر و گریانتر باشی. در کربلا، با بیرون زدن از روضه اشکت تمام نمیشود. روضه در هر قدم و هر نفس و هر طرف که سر میچرخانی مستتر است. برای همین هم از خود بیخود میشوی. چون دیگر آن آدم خارج از کربلا نیستی و «شیعتنا خلقوا من فاضل طینتا»ست که بر جانت حاکم میشود.»
چڪاوڪ
روضهخوان رسید به آنجا که «همه منتظرن مادرش برسه...»
آن جمله را که شنیدم، ضربههای آرامی که با کف دست روی زانویم میزدم متوقف شد. دستم دیگر بالا نیامد و نفسم هم. روحم دست انداخته بود به چرخ زمان که نچرخد، ظهر نشود و اذان نگویند. کمکم یادم رفت نفس بکشم. به خودم که آمدم، دیدم خودم را کشاندهام توی پاگرد و دارم مشت میکوبم به قفسهٔ سینهام. دست و پا میزدم ولی نفسم بالا نمیآمد. سردیِ مرمرِ کفِ پاگرد گونهٔ خیسم را لمس کرد و چشمم لنگهکفش دخترانهٔ سفیدی را که پشتورو افتاده بود، دید و بسته شد. نتوانستم از اللهاکبر اذان ظهر به أشهد أن لا إله إلا الله برسم.
«ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی» دعای کمیل را شنیدهاید؟ من لمسش کردهام. جان بیمقدار من حتی تحمل نکرد یک بار ظهر عاشورا را درک کند. نتوانستم سینه بزنم، گریه کنم و دل سیر اشک بریزم. اصلاً من به ظهر نرسیدم.
چڪاوڪ
روضهخوان رسید به آنجا که «همه منتظرن مادرش برسه...»
آن جمله را که شنیدم، ضربههای آرامی که با کف دست روی زانویم میزدم متوقف شد. دستم دیگر بالا نیامد و نفسم هم. روحم دست انداخته بود به چرخ زمان که نچرخد، ظهر نشود و اذان نگویند. کمکم یادم رفت نفس بکشم. به خودم که آمدم، دیدم خودم را کشاندهام توی پاگرد و دارم مشت میکوبم به قفسهٔ سینهام. دست و پا میزدم ولی نفسم بالا نمیآمد. سردیِ مرمرِ کفِ پاگرد گونهٔ خیسم را لمس کرد و چشمم لنگهکفش دخترانهٔ سفیدی را که پشتورو افتاده بود، دید و بسته شد. نتوانستم از اللهاکبر اذان ظهر به أشهد أن لا إله إلا الله برسم.
«ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی» دعای کمیل را شنیدهاید؟ من لمسش کردهام. جان بیمقدار من حتی تحمل نکرد یک بار ظهر عاشورا را درک کند. نتوانستم سینه بزنم، گریه کنم و دل سیر اشک بریزم. اصلاً من به ظهر نرسیدم.
چڪاوڪ
عزای عاشورای کربلا روایت حیرت است. عظیمترین مواسات هم همین است: تحیر. پیرمردی یک بار برایم گفت «میدانی فرق عزاداری دههٔ محرم و عاشورا در کربلا با باقی مکانها چیست؟ وقتی جایی غیر کربلا روضه میروی، روضه که تمام شد، چراغها را روشن میکنند و تو از آن حال روضه درمیآیی و میروی خانه. انگار تکلیفت دیگر تمام شده. اما در کربلا وقتی از روضه بیرون میآیی، تازه وارد روضهٔ اصلی میشوی. تازه میفهمی کجایی. انگار در روضه شرح ماوقع میگویند تا وقتی از روضه بیرون میروی و بر زمین کربلا راه میروی سرگردانتر و متحیرتر و گریانتر باشی. در کربلا، با بیرون زدن از روضه اشکت تمام نمیشود. روضه در هر قدم و هر نفس و هر طرف که سر میچرخانی مستتر است. برای همین هم از خود بیخود میشوی. چون دیگر آن آدم خارج از کربلا نیستی و «شیعتنا خلقوا من فاضل طینتا»ست که بر جانت حاکم میشود.»
چڪاوڪ
تمام سنگینی کربلا تا ظهر عاشورا یک طرف و سنگینی مصیبتی که هنگام غروب در فضا موج میزند طرف دیگر.
چڪاوڪ
حال عاشورا در کربلا عجیبترین چیزی است که کسی میتواند در حیاتش تجربه کند.
چڪاوڪ
عزای عاشورای کربلا روایت حیرت است. عظیمترین مواسات هم همین است: تحیر. پیرمردی یک بار برایم گفت «میدانی فرق عزاداری دههٔ محرم و عاشورا در کربلا با باقی مکانها چیست؟ وقتی جایی غیر کربلا روضه میروی، روضه که تمام شد، چراغها را روشن میکنند و تو از آن حال روضه درمیآیی و میروی خانه. انگار تکلیفت دیگر تمام شده. اما در کربلا وقتی از روضه بیرون میآیی، تازه وارد روضهٔ اصلی میشوی. تازه میفهمی کجایی. انگار در روضه شرح ماوقع میگویند تا وقتی از روضه بیرون میروی و بر زمین کربلا راه میروی سرگردانتر و متحیرتر و گریانتر باشی. در کربلا، با بیرون زدن از روضه اشکت تمام نمیشود. روضه در هر قدم و هر نفس و هر طرف که سر میچرخانی مستتر است. برای همین هم از خود بیخود میشوی. چون دیگر آن آدم خارج از کربلا نیستی و «شیعتنا خلقوا من فاضل طینتا»ست که بر جانت حاکم میشود.»
چڪاوڪ
حالا و در آستانهٔ چهلسالگی عاشورا برای من تصویر آدمهایی است که در این سفرها دیدهام. آدمهایی که اهلوعیال را جمع میکنند و هرچه بضاعتشان است را به حسین(ع) هبه میکنند. بیهیاهو. بدون سروصدا. نذری و حرفی و اشکی هم اگر هست لابهلای بخارها، موقع هم زدن، وقت شعله گرفتن هیزمها، موقع گل مالیدن و برق انداختن دیگها، مزه کردن قیمه و بردن چای برای همدیگر است. یک چیز دوستداشتنی کوچک، بدونِ فریاد و سینه سرخ کردن. بیصدای طبلها و هیاهوها.
به همهٔ این سفرها و تجربهها که فکر میکنم، میبینم دیگر دین و ایمان برایم معنی متفاوتی دارد. از یک جایی به بعد، انگار یکجورهایی ـ به تعبیر عطار ــ همانی شدهام که «نه در مسجد گذارندم که رندی، نه در میخانه کاین خمار خام است». از زندگی قبلی جدا ماندهام ولی نتیجهٔ انتخابم لحظههایی بوده که اگر از آن دایرهٔ امنِ سابقم بیرون نمیزدم، هیچکدام را کشف نمیکردم و شیرینیشان را نمیچشیدم. شاید مثل فرهاد آخر فیلم در دنیای تو ساعت چند است باید بگویم «میارزید».
چڪاوڪ
حجم
۲۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۲۲۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۷,۰۰۰۴۰%
تومان