فرِد ویزلی بلند گفت: «شوخی میکنی!»
فضای پرتنشی که با ورود مودی بر تالار حاکم شده بود، ناگهان از بین رفت.
تقریباً همه زدند زیر خنده و دامبلدور هم با رضایت خندید.
گفت: «شوخی نمیکنم آقای ویزلی، ولی خوب شد گفتی، چون تابستون یه جوک خیلی بامزهای شنیدم. یه ترول، یه عفریته و یه لپرکان میرن توی یه...»
پروفسور مکگانگال گلویش را با صدای بلند صاف کرد.
دامبلدور گفت: «اممم... شاید الان وقتش نباشه... نه... چی میگفتم؟ آهان، بله. رقابت سهجادوگرون...
Mehraban
صبح روز جمعه، ران طوری که انگار در آستانهٔ یورش بردن به قلعهای شکستناپذیر بودند، گفت: «هری... دیگه باید به هر جونکندنی که هست قال قضیه رو بکنیم. امشب که برگشتیم اتاق نشیمن، جفتمون باید یکی رو دعوت کرده باشیم... قبول؟»
هری گفت: «اممم... باشه.»
Mehraban
دو طلسم باهم ترکیب شدند و کاری را کردند که از یک طلسم برنیامده بود...
Mehraban
دامبلدور که همچنان با دقت به سقف نگاه میکرد، گفت: «این هم شاهد زندهٔ همون چیزی که من داشتم میگفتم. من نامههای تعداد بیشماری از پدر و مادرها رو نشونت دادم که تو رو از زمان تحصیل خودشون به یاد دارن و خیلی رک و پوستکنده به من گفتن که اگه اخراجت کنم، میآن سراغم...»
امیر مهدی دشتی
هری به هگرید زل زد و گفت: «معلومه که هنوز هم میخوایم دوستت باشیم! نکنه فکر میکنی چیزهایی که اون اسکیترِ گوساله...» به دامبلدور نگاه کرد و فوری گفت: «ببخشید آقا.»
دامبلدور زل زد به سقف، انگشتهایش را دور هم چرخاند و گفت: «من یه لحظه شنواییم رو از دست دادم و اصلاً نشنیدم چی گفتی هری.»
امیر مهدی دشتی
هری گفت: «برم یکی رو صدا کنم؟ مادام پامفری رو بیارم؟»
دامبلدور سریع گفت: «نه، همینجا بمون.»
Mehraban
وقتی به رختخواب رفت، عزمش را جزم کرد... وقت آن رسیده بود که غرورش را کنار بگذارد
Mehraban