ننهجاسم، همان خانم نوروزی، که زن تنومند و هیکلداری بود، بعد از شنیدن این خبر آمد و چنان لگدی به در چوبی حیاط زد که در چارطاق باز شد. بعد هم که محسن را دید، گفت: «این بیهوش شده. باید ببریمش بیمارستان. پدر و مادرت کجان؟»
shariaty
آن روز خانۀ همسایۀ بغلدستیمان ختنهسوران بود. سیدمحسن برای تماشا به پشتبام رفته بود. من توی اتاق با سیدمنصور مشغول بازی بودم که لیلا سرآسیمه آمد و گفت: «زهرا بیا که محسن مُرد!»
shariaty
زنداییام آمد و در حالی که چیزهایی به فارسی میگفت، نگذاشت بازی کنیم. ما از حرفهایش فقط کلمۀ خیس را فهمیدیم که در زبان عربی معنیاش گندیدن است. خیلی تعجب کردیم. با خودمان گفتیم این چه آبی است که آدم دستش را زیرش بگیرد میگندد؟
shariaty
بیشتر مهمانها فارسی صحبت میکردند و ما، که فقط عربی و کردی بلد بودیم، از حرفهایشان چیزی نمیفهمیدیم. زبان فارسی به نظرمان عجیب و غریب میآمد.
shariaty
اینطور که خودش میگفت در نهسالگی عروسی کرده بود.
shariaty