بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دا: خاطرات سیده زهرا حسینی | طاقچه
کتاب دا: خاطرات سیده زهرا حسینی اثر سیده اعظم حسینی

بریده‌هایی از کتاب دا: خاطرات سیده زهرا حسینی

۴٫۶
(۵۳۰)
یک لحظه احساس کردم بهتر است خودم پیکر بابا را توی قبر بگذارم. در حالی ‌که صدایم از بغض می‌لرزید، ولی خودم را کنترل می‌کردم تا نشکنم. گفتم: «من خودم می‌رم توی قبر.» صدای گریۀ همکاران بابا بلند شد. همۀ آن‌ها و غسال‌ها می‌گفتند: «ما هستیم. ما این کار رو می‌کنیم.»
S
از کنار قبور شهدای گمنام که رد شدیم، نگاهشان کردم. این چند روز چقدر گمنام به خاک سپرده بودیم. از رویشان شرمنده بودم. به خودم گفتم: «حداقل ما چند نفر موقع دفن بابا دور و برش هستیم، ولی اینا چی؟ ما حتی اسمشون رو هم نمی‌دونستیم که روی قبرشون بنویسیم.» وقتی سر مزار رسیدیم، پیکر بابا را زمین گذاشتند. دا که چشمش به قبر افتاد، انگار تمام امیدش ناامید شده باشد، یا به قول خودش خانه‌خراب شده باشد، کنار مزار افتاد. خاک‌ها را برمی‌داشت و روی سرش می‌ریخت و می‌گفت: «حِرَگِتْ گَلبی ابوعلی. (قلبم رو سوزوندی ابوعلی.) با این یتیما چه کنم؟»
S
تشییع‌کنندگان بابا بودند. وقتی او را به طرف قبر می‌بردند، خیلی غریب بود. همیشه یکی از اقوام که فوت می‌کرد، همۀ فامیل، از دور و نزدیک، خودشان را برای مراسم کفن و دفن می‌رساندند. اما امروز از آن فامیل بزرگ هیچ کس برای دفن بابا نبود. هیچ‌ کس؛ حتی پاپا. خیلی دلم گرفت. یاد غریبی سیدالشهدا افتادم و پیکرهایی که روی زمین مانده بودند. حضرت را نه‌تنها تشییع نکردند، بلکه روی بدن‌های مطهرشان هم تاختند و خانواده‌اش را هم به اسیری بردند. پس غریبی بابا در برابر آن غربت و مظلومیت چیزی نبود.
S
بهم می‌گفت: «دیشب تو همۀ ما رو سوزوندی. خودت رو روی پیکر انداخته بودی و می‌گفتی: ‘من سه‌ماهه که علی رو ندیدم. من عطش دارم. من عطش دیدارش رو دارم. ’ از بچه‌هاتون حرف زدی. از خوبیای علی گفتی. دستاش رو نشونمون دادی. من خیلیا رو دیدم که پدر یا برادراشون شهید شدن یا مُردن، مادرایی رو دیدم که عزیزا‌شون رو از دست دادن، ولی هیچ منظره‌‌ای مثل دیشب ندیده بودم. تو دیشب با کارات با حرفات به جون همه آتیش زدی. مرد و زن گریه می‌کردن. آخر سر، سه نفری، به زور، تو رو از جنازه جدا کردیم.»
یا فاطمه زهرا (س)
پیرزن، بقچه به بغل، جلوی در، ایستاده بود. چند تا مرغ و خروس هم توی زنبیل حصیری جا داده و در دستش گرفته بود. بقچه‌اش را از دستش گرفتم. با گوشۀ شله‌اش اشک‌هایش را پاک کرد و به در خانه قفل انداخت. توی دلم گفتم: «بندۀ خدا، دلت خوشه. در خونه رو قفل می‌کنی، نمی‌دونی پای عراقیا به اینجا برسه، با لگد در رو از جا درمی‌آرن.»
نارسیس
هیچ ‌گاه تصور نمی‌کردم در آن روزهای آتش و خون بتوانم کودکان مظلوم شهرم و عزیزانم را، که حتی چند روز دوری از آن‌ها آزرده‌ام می‌کرد، با دست‌هایم به خاکی بسپارم که از خون پاکشان گلگون بود.
minoo_tt
ببینید تیر نداره. من با چی بجنگم؟ دستای خائن تو کاره. ما اگه مهمات داشتیم، اینا رو عقب می‌روندیم. اگه اسلحه و مهمات دارید، بدید ما ببریم. هر جا می‌ریم می‌گن نیست. شما خبر ندارید توی خط چی می‌گذره. بچه‌ها گرسنه و تشنه جلوی عراقیا وایسادن. همه دارن از پا درمی‌آن. شاید بشه گرسنگی رو یه جور تحمل کرد، ولی تشنگی رو نه....» من از بین جمعیت پرسیدم: «عراقیا تا کجا جلو اومدن؟» گفت: «وقتی ما اومدیم، دیگه به شهر رسیده بودن. همین‌ طور دارن جلو می‌آن تا شهر رو تصرف کنن. ما نمی‌تونیم دست رو دست بذاریم شهر از دست بره. ما نیرو نداریم.»
نارسیس
با اینکه ما خودمان به پول این فروشندگی نیاز داشتیم، ولی وقتی علی می‌دید بچه‌‌ای از خودش فقیرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است، او را جلو می‌فرستاد و می‌گفت: «تو برو تو اون ماشین آدامس و شکلاتت رو بفروش.» خودش کنار می‌ایستاد و نگاه می‌کرد. من از این کار علی خیلی خوشم می‌آمد. با اینکه علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود
minoo_tt
بعد به بابا می‌گفت: «پُرکس ِبی‌کس، داریم غریب دفنت می‌کنیم.»
HanisH
به خدا هم اعتراض کردم که: «چرا من رو نمی‌بری؟ چقدر باید زجر بکشم؟ چقدر باید تحمل کنم؟ من از تو صبر و طاقت حضرت زینب رو خواستم، ولی حالا می‌بینم طاقت مصائبش رو ندارم. تا کی می‌خوای من رو با مصائب اون امتحان کنی؟ اون حضرت زینب بود. اما من چی؟ در برابر اون قطره‌ای هم نیستم.»
shaparak

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۸۱۶ صفحه

حجم

۲٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۸۷

تعداد صفحه‌ها

۸۱۶ صفحه

قیمت:
۱۴۴,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۱۱صفحه بعد