«هیچکس اینجا نبود. این هیاهوی درونت از خون است. وقتی راه خروج ندارد و شروع میکند به دلمه بستن به صورت لختههای کوچک، همان موقع است که میافتی به خیالبافی...
صلاح خوش خبر
با پولی که آن پیرزن در آن صومعه دور ریخته میتوان صد، بلکه هزار کار خیر ترتیب داد و شروع کرد! صدها، بلکه هزارها زندگی را سروسامان داد: دهها خانواده را از تنگدستی، از تباهی، از نابودی، از گمراهی، از بیمارستانهای بیماریهای آمیزشی نجات داد ــ همه را با پول او. بکشیدش و پولش را بردارید، طوری که بعداً به کمک این پول بتوانید خودتان را وقف خدمت به همهٔ ابنای بشر و آرمان مشترک کنید. شما چه نظری دارید، آیا هزاران کار نیک این جنایت کوچک بیاهمیت را جبران نمیکند؟ در ازای زندگی یکی، زندگی هزاران نفر از تباهی و فساد نجات مییابد. مرگ یکی در ازای زندگی صدها نفر ــ یک حساب ساده است!
شاهراه
«شاید احمق باشد، درست مثل من، تو باهوشی، مگر نه، که مثل یک گونی آنجا افتادهای و به درد هیچکس نمیخوری! میگویی قبلاً میرفتی به بچهها درس میدادی، پس حالا چرا هیچ کاری نمیکنی؟»
راسکلنیکوف با اکراه و ترشرویی گفت: «یک کاری میکنم...»
«چه کار میکنی؟»
«کار...»
«چه کاری؟»
راسکلنیکوف درنگ کرد و با لحنی جدی جواب داد: «فکر میکنم.»
صلاح خوش خبر