همیشه از این تعجب میکنم که چطور بزرگترها فکر میکنند من کَر هستم! طوری ازم حرف میزنند که انگار نامرئیام، یا آنقدر عقبماندهام که حرفهایشان را نمیفهمم. در کل زیاد به این موضوع اهمیت نمیدهم، ولی اینبار، این گفتوگو، یک فاجعهی به تمام معنا بود. دکتر حتی سعی نکرد لحنِ جملههایش را برای مامان ملایمتر کند، مامانی که شک نداشتم حس میکرد یک تریلی زیرش گرفته.
sahar
ـ سؤال اول. کدومیک از اینها شبیه دیگری نیست؟
سؤالهای بچهگانهاش را از سسمیاستریت برمیداشت!؟
بِهم عکسهایی از گوجهفرنگی، گیلاس، بادکنکی گرد و سرخ و یک موز نشان داد. حدس زدم لابد منتظر است بگویم بادکنک، اما باورم نمیشد سؤالش آنقدر آبکی باشد. پس از آنجایی که هر سه شکلِ اول گرد و سرخ بودند، به موز اشاره کردم. چون نه دایرهای شکل بود و نه قرمز.
دکتر هیوجلی آه کشید و چیزهای بیشتری روی کاغذش نوشت.
sahar
بابا گفت: "یهبار دیگه سعی کن، عزیزم." اندوه، روی صدایش سایه میانداخت: "تو میتونی."
گربه را بارها و بارها توی دستم گذاشتند اما هیچ بار، انگشتهایم نتوانستند آن را بگیرند. عروسک هربار میچرخید و روی فرش میافتاد.
دیگر نوبت خودم بود که روی فرش بیفتم.
sahar
فکرها به کلمات نیاز دارند، کلمات به صدا.
sahar
"دلم میخواد مثل بچههای دیگه باشم."
𝐑𝐎𝐒𝐄
بعضی وقتها چیزهایی اتفاق میافته که از کنترل ما خارجه
𝐑𝐎𝐒𝐄
چرا من مثل بقیه نیستم؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
صبح به روشنیِ بلور شروع شد اما باقیاش... چیزی جز شیشهای شکسته نبود.
𝐑𝐎𝐒𝐄
توصیف حسهایم سخت است
𝐑𝐎𝐒𝐄
چرا وقتی منتظری معلمها کاری را انجام بدهند، اونقدر کش میدهندش؟
𝐑𝐎𝐒𝐄