توی دنیا هر چیزی، جایی، عوضی دارد. هر جا که مردی، مردانگی کند، جایی، مردی میترسد. هر جا کینهای زخم بزند، جایی عشقی پیدا میشود.
arghavan
مضحک است این دنیایی که کورکورانه خودش را تغییر میدهد. کجا میرود؟ چه میکند؟ خوش ندارم بوی گند ماشینها را. خوش ندارم این درختهای بیمار و خاکگرفته کنار خیابان را. مفلوکند، و این آدمهای پیادهروها... چه میدانند از من و عشقی که ساختهام؟
arghavan
کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم. بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیدهام.
arghavan
بانو، حالا در خودم آن توانایی را حس میکنم که کلام را به رشته رگهایت شعر کنم. این همه سال انتظار کشیدهام و یک کلمه را هم در زنجیر شعر نینداختهام تا چنین روزی برسد. در ستایش تو و در ستایش عشقمان زیباترین شعرها را منتظر باش بانو.
arghavan
صدایت... صدایت تماس مردد سرشاخههای بید بود بر روانی آب زلال جوی.
arghavan
وقتی ترس تمام بشود عشقت گل میکند. وقتی حس نکنی یک شبح کنارت نشسته سر کیف میآیی. همین حالا اگر دلش را داری... نترس از او، قبول کن.
a.n.s.u