بریدههایی از کتاب وقتی که او رفت
۳٫۸
(۱۸۹)
«داستانها تنها چیز واقعی توی این دنیا هستن. بقیهٔ چیزها فقط یه رؤیاست.
امیررضا میرشجاعان
هیچ کس دربارهٔ هیچ چیز این روزها فکر نمیکنه. همه فقط چیزهایی رو که توییتر بهشون میگه باور میکنن. همه چی تبلیغاتیه، اما بهش لباس یه تفکر لیبرال درست میپوشونن. ما یه ملت گوسفندیم
Mahsa Saadati
اینکه آدمی غیراجتماعی بودم از من حفاظت میکرد. از نادیده شدن، احساس امنیت میکردم.
بلو
احساس آرامش میکند، چیزی که هرگز فکر نمیکرد دوباره به او بازگردد.
بلو
به سمت سرنوشتش پیش میرود که جایزهٔ حماقتش بود.
بلو
«من عجیب غریب نیستم. فقط آمادهٔ پروازم.»
بلو
وقتی هر بار با بیتوجهی راه اشتباهی را انتخاب کنی، سردرگم میشوی و در راهی قرار میگیری که نمیتوانی مسیر برگشتت را پیدا کنی.
بلو
«این زندگی توئه مامان. وقتی خودت میخوای بری من نمیتونم انتخاب دیگهای داشته باشم.»
peg
و باعث تعجب الی بود که در طول مدت زندانی شدنش، چهقدر کم به تئو فکر کرده بود. قبل از اینکه نوئل او را به اینجا بکشاند، هر لحظه از زندگیاش به او فکر میکرد، اما حالا خانوادهاش مرکز صحنه بودند. دلش برای تئو تنگ شده بود، اما به خانوادهاش نیاز داشت. قلبش برای آنها تیر میکشید.
Fatemeh Karimian
مادرش میگوید: «من دیگه تو رو نمیبینم.»
لورل پالتویش را میپوشد. به مادرش نگاه میکند. عمیقاً به چشمانش خیره میشود. بعد خم میشود و او را در آغوش میگیرد. دهانش را نزدیک گوشش میبرد و میگوید: «هفتهٔ بعد میبینمت، مامان. و اگه اینطور نشد، میخوام بدونی که تو بهترین و فوقالعادهترین مادر دنیا بودی و من خیلی خیلی خوششانس بودم که تو رو داشتم. و اینکه ستایشت میکنم. ضمناً نمیشه بهتر از اونی بود که تو بودی. باشه؟»
Fatemeh Karimian
امروز خبری از گل نیست، اما راستش لورل دیگر به عشق پنهانی دخترش اهمیتی نمیدهد. میگذارد که عشق پنهانی داشته باشد. میگذارد با یک مرد پیر یا جوان دوست باشد. یا یک سگ داشته باشد. بگذار او هر کسی را که میخواهد، داشته باشد. وقتی هانا آمادگیاش را داشته باشد، به او خواهد گفت.
Fatemeh Karimian
وقتی بچههایش کوچک بودند، بعضی وقتها میگفتند: «اگه من بمیرم تو چهکار میکنی؟» و او جواب میداد: «من هم حتماً میمیرم. چون نمیتونم بدون تو زندگی کنم.» و آنوقت بچهاش مرده بود و او به شکل باورنکردنیای متوجه شده بود که میتواند بدون او زندگی کند
Fatemeh Karimian
«داستانها تنها چیز واقعی توی این دنیا هستن. بقیهٔ چیزها فقط یه رؤیاست.»
𔘓
اتاقی که پر بود از متعلقات یک زندگی خانوادگی: عکس، کفشهایی که به این ور و آن ور پرت شده بودند، سطل آشغالی پر از کاغذ و مبلمانی که بدون شک نشان از زندگی کردن داشت
monireoudi
احساسم شبیه یکی از آن روزهایی بود که بعضی مواقع در زندگی برایت اتفاق میافتد، انگار در مسیر جدیدی قرار گرفتهای، یک سفر جدید را شروع کردهای، با چمدانی بسته، پر از بیم و هراس و تعبیرهای تازه. روزی که احساس تمیز و تازه بودن میکنی، که با روزهایی که در گذشته داشتهای فرق دارد و به سمت روزهای روبهرو پیش میروی.
monireoudi
«وقتی کتاب میخونم احساس میکنم توی یه دنیای واقعی هستم و وقتی کتاب رو میبندم، انگار به رؤیا برگشتم.»
monireoudi
اما الان در اینجا کنار انسان دیگری است که داستانی وحشتناک دارد. با خودش فکر کرد چه داستانهای دیگری در اطراف اوست؟ و وقتی در این سالها در خودش فرو رفته بود، چند داستان را از دست داده است؟
monireoudi
او به شکل باورنکردنیای متوجه شده بود که میتواند بدون او زندگی کند، که صدها روز بعد از او از خواب بیدار شده است، هزاران روز، انگار سه هزار سال گذشته و بدون او زندگی کرده است.
parisa bn
دنیا پر از آدمهایی است که فکر میکنند نمیتوانند از پس ریاضی بربیایند، چیزی که خیلی سعی دارم بفهمم چرا، چون راستش خودم اینطور نیستم. چهطور مردم میدانند چگونه وارد یک اتاق پر از آدم بشوند و موضوعی برای حرف زدن پیدا کنند، اما نمیتوانند درک کنند اعداد چگونه کار میکنند؟
Elaheh
انگار آنها باید به نحوی چالههای عجیب درون یکدیگر را شناسایی کنند. همان مکانهایی که در درون آدمها به طور غمانگیز و اسرارآمیزی رها شدهاند.
کاربر ۵۲۸۸۱۵۸
حجم
۲۷۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
حجم
۲۷۲٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۲۰ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
۳۰,۰۰۰۵۰%
تومان