هیچ کس دربارهٔ هیچ چیز این روزها فکر نمیکنه. همه فقط چیزهایی رو که توییتر بهشون میگه باور میکنن. همه چی تبلیغاتیه، اما بهش لباس یه تفکر لیبرال درست میپوشونن. ما یه ملت گوسفندیم
Mahsa Saadati
اینکه آدمی غیراجتماعی بودم از من حفاظت میکرد. از نادیده شدن، احساس امنیت میکردم.
بلو
احساس آرامش میکند، چیزی که هرگز فکر نمیکرد دوباره به او بازگردد.
بلو
به سمت سرنوشتش پیش میرود که جایزهٔ حماقتش بود.
بلو
«من عجیب غریب نیستم. فقط آمادهٔ پروازم.»
بلو
وقتی هر بار با بیتوجهی راه اشتباهی را انتخاب کنی، سردرگم میشوی و در راهی قرار میگیری که نمیتوانی مسیر برگشتت را پیدا کنی.
بلو
«این زندگی توئه مامان. وقتی خودت میخوای بری من نمیتونم انتخاب دیگهای داشته باشم.»
peg
و باعث تعجب الی بود که در طول مدت زندانی شدنش، چهقدر کم به تئو فکر کرده بود. قبل از اینکه نوئل او را به اینجا بکشاند، هر لحظه از زندگیاش به او فکر میکرد، اما حالا خانوادهاش مرکز صحنه بودند. دلش برای تئو تنگ شده بود، اما به خانوادهاش نیاز داشت. قلبش برای آنها تیر میکشید.
Fatemeh Karimian
مادرش میگوید: «من دیگه تو رو نمیبینم.»
لورل پالتویش را میپوشد. به مادرش نگاه میکند. عمیقاً به چشمانش خیره میشود. بعد خم میشود و او را در آغوش میگیرد. دهانش را نزدیک گوشش میبرد و میگوید: «هفتهٔ بعد میبینمت، مامان. و اگه اینطور نشد، میخوام بدونی که تو بهترین و فوقالعادهترین مادر دنیا بودی و من خیلی خیلی خوششانس بودم که تو رو داشتم. و اینکه ستایشت میکنم. ضمناً نمیشه بهتر از اونی بود که تو بودی. باشه؟»
Fatemeh Karimian
امروز خبری از گل نیست، اما راستش لورل دیگر به عشق پنهانی دخترش اهمیتی نمیدهد. میگذارد که عشق پنهانی داشته باشد. میگذارد با یک مرد پیر یا جوان دوست باشد. یا یک سگ داشته باشد. بگذار او هر کسی را که میخواهد، داشته باشد. وقتی هانا آمادگیاش را داشته باشد، به او خواهد گفت.
Fatemeh Karimian