«مردی که نمیتونه کسی رو دوست داشته باشه، اما بهشدت نیاز داره که دوستش داشته باشن، حقیقتاً میتونه خطرناک باشه.»
نور
وقتی کتاب میخونم احساس میکنم توی یه دنیای واقعی هستم و وقتی کتاب رو میبندم، انگار به رؤیا برگشتم.
کتابخوار
خودش تنها چیزی بود که در آن روزها برایش باقی مانده بود.
faezeh
سال پیش زندگی لورل چگونه بود، وقتیکه سه بچه داشت و حالا دو تا؟ آیا هر روز صبح با لذت وجود داشتن از خواب بیدار میشد؟ نه، اینطور نبود. لورل همیشه در گروه آدمهایی بود که نیمهٔ خالی لیوان را میبینند
raha
آرزو داشت میتوانست دو چمدان بزرگش را ببندد و با خودش خداحافظی کند، برای خودش زندگی خوبی آرزو کند، بابت همهٔ خاطرات از خودش ممنون باشد، یک بار دیگر دوستانه به خودش نگاهی بیندازد، لحظهای درنگ کند و بعد در را بهآرامی پشت سرش ببندد، با سری برافراشته. خورشید صبحگاهی با نشاط بالای سرش بتابد و آیندهای روشن و تازه منتظرش باشد
Faranak_naseri_
وقتی کتاب میخونم احساس میکنم توی یه دنیای واقعی هستم و وقتی کتاب رو میبندم، انگار به رؤیا برگشتم.»
صبا
«خوبه. چون وقتی به سن من برسی خیلی چیزها هست که دلت میخواد داشته باشی که میبینی دیگران به اون چیزها دست پیدا کردن، ولی تو فقط بهشون فکر میکنی. مطمئناً با خودت میگی خُب، شاید نوبت من باشه. اونوقت میبینی که همه چیز توی افق ناپدید میشه. اونوقت هیچی باقی نمیمونه برات. هیچی، هیچی.»
mobina
بدترین سناریو همان اتفاق وحشتناکی است که احتمال نمیدهی رخ دهد.
بلو
زندگیاش جزیرهٔ کوچکی بود که او را از بقیه جدا میکرد.
بلو
«نه، زندگی فراتر از دانشگاه رفتنه. گواهینامهها و مدارک تحصیلی دیگهای هم هست.
alireza_86