گرچه سنگین است درد عشق بسپارش به من
غافل از سنگینی بار امانت نیستم
باران
عشق در هرجا که صاحب خانه شد
سرگذشت خانه هم افسانه شد
باران
درون سینهی آن خاک یا گِل
هزاران سال پاشیده ز هم دل
بسا آواز آهنگ قناری
که در رگهای آن بوده ست جاری
باران
هوای چیدن گل داشتیم در سر راه
نچیده، زخمی خونین ز نیش خار شدیم
باران
نکاشت جز گل لبخند او به باغ ادب
دریغ ما سبب رنج بیشمار شدیم
باران
همیشه بیخبر از غربت غروب خزان
پُر از ترانه پیام آور بهار شدیم
باران
دردها را این طبیب از عشق درمان میدهد
باران
شگفتا سینهها دارند گاهی جای دل سنگی
نمیسازد دگرگون سنگها را شور آهنگی
باران
شود هر که همسایه با آفتاب
بسازند از خون او مشک ناب
اگر دل ندارد هوای سفر
به دنیای زیبای اهل هنر
بدو چند اسباب بازی دهند
از آن بازیاش سرفرازی دهند
باران
سراپای آیینه جز آه نیست
مگر آن که از درد آگاه نیست
باران