او را ندهند هیچ دردی
هر کس دل مهربان ندارد
باران
ز پایان بیمهری روزگار
ندارد کسی بیش از این انتظار
باران
گفت: آنجا جایگاه مادر است
پیش من از طاق گردون برتر است
باران
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالَمی دیگر بباید ساخت وز نو عالمی
"Shfar"
هنوز آثار جور خان قاجار
بُود در پشت ارگ بم پدیدار
کجا کرمان کند روزی فراموش
جفایی را که بانگش هست در گوش
باران
توان رفتنم از آستان مهر تو نیست
خسی کنار گل مهربانیت شدهام
باران
درین آشفته بازار هوسها، سادگی گم شد
کنار بندگیها همّت آزادگی گم شد
باران
چه آتشها که شد با اشک خاموش!
زمان کرده ست آنها را فراموش!
باران
زمین بازار روز این جهان است
جدا از سرنوشت آسمان است
چه زیبا گفت حافظ قرنها پیش
چنین آن پاره پوش چارهاندیش
ندارد آسمان تاب شکایت
بنام ما شد امضا این حکایت
باران
چه التماس کنیم از نسیم رحمت دوست
به نامههای عمل گر شود گناه تمام
اگر به سایهی سروی بلند سر ننهیم
به باد میرود این ریزههای کاه تمام
باران
گرچه سنگین است درد عشق بسپارش به من
غافل از سنگینی بار امانت نیستم
باران
عشق در هرجا که صاحب خانه شد
سرگذشت خانه هم افسانه شد
باران
درون سینهی آن خاک یا گِل
هزاران سال پاشیده ز هم دل
بسا آواز آهنگ قناری
که در رگهای آن بوده ست جاری
باران
هوای چیدن گل داشتیم در سر راه
نچیده، زخمی خونین ز نیش خار شدیم
باران
نکاشت جز گل لبخند او به باغ ادب
دریغ ما سبب رنج بیشمار شدیم
باران
همیشه بیخبر از غربت غروب خزان
پُر از ترانه پیام آور بهار شدیم
باران
دردها را این طبیب از عشق درمان میدهد
باران
شگفتا سینهها دارند گاهی جای دل سنگی
نمیسازد دگرگون سنگها را شور آهنگی
باران
شود هر که همسایه با آفتاب
بسازند از خون او مشک ناب
اگر دل ندارد هوای سفر
به دنیای زیبای اهل هنر
بدو چند اسباب بازی دهند
از آن بازیاش سرفرازی دهند
باران
سراپای آیینه جز آه نیست
مگر آن که از درد آگاه نیست
باران