میبینم که مشتش رو فشار میده تا لرزش دستانش رو کم کنه و خونسرد باشه، اما صدا و لحنش این خونسردی رو نمیپذیرند.
آهسته و با حرصی نهفته میگه: «هیچچیز برای تو ارزشی ندارد.»
- دوباره چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟
sanazkh
- فکر میکردم انقدر براتون مهم هستم که یک بدرود درست و حسابی حقم باشه. ببخشید، اشتباه میکردم.
رو برمیگردونم تا برم، اما کمبوجیه مچ دستم رو میگیره و رو در روی من ایسته.
- مهم؟ من بارها غرورم را در برابر تو شکستم. از مرگ مشکوک فرزندم چشم پوشیدم. مهر همسرم فایدیم را از دست دادم. در برابر درباریان فریاد زدم که تو را میخواهم و تو... تو به گونهای رفتار میکنی که انگار هیچ نمیدانی. که انگار هرگز سخنم نشنیدهای. دربارهٔ حقت سخن میگویی؟ پس من چه؟ من حق شنیدن یک دوستت دارم ساده را هم ندارم؟
sanazkh
- کاش میتوانستم تو را بکشم. ای کاش اینقدر دوستت نداشتم آناهیتا!
اشکی که تلاش میکردم در چشمم زندانیش کنم بالاخره روی گونهم فرود میآد. حس میکنم قلبم فشرده میشه؛ نه به خاطر اینکه کمبوجیه میگه دوستم داره، به این خاطر که همه این رو فهمیده بودند و من متوجه نشدم. بردیا گفته بود که شاه توجه ویژهای بهم داره و من باور نکردم. فقط تلاش میکردم ازش متنفر باشم. کمبوجیه هر کاری کرد تا بهم نزدیک بشه و توجهم رو جلب کنه. در برابر همه ایستاد تا ازم محافظت کنه، اما من تا امروز حتی متوجه تلاشش نشده بودم.
sanazkh
کمبوجیه منو هل میده و دستانش رو جوری از دو طرفم روی دیوار میگذاره که اصلاً نمیتونم تکان بخورم یا فرار کنم.
چهرهٔ پر از خشمش وحشتزدهم میکنه. احمقانهست اگر فکر کنم که نمیدونه با بردیا همکاری کردم. اون بهم اعتماد کرد و من فقط خیانت کردم. اجازه داد بهش نزدیک بشم و براش نوشیدنی بریزم، اما من زهر در جامش ریختم. میدونم که شاید زندگی برادرش رو ببخشه، اما مال من رو نه!
sanazkh