بریدههایی از کتاب کلیات عبید زاکانی
۳٫۷
(۷)
قزوینی پیش طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خورده ای؟ گفت نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می ماند و نه خوراکت.
سیّد جواد
زنی که سر دو شوهر خورده بود، شوهر سیمش در مرض موت بود بر او گریه می کرد و می گفت: ای خواجه به کجا می روی و مرا به که می سپاری، به دیوث چهارمین.
سیّد جواد
قزوینی خر گم کرده بود. گرد شهر می گشت و شکر می گفت: گفتند شکر چرا می کنی؟ گفت: از بهر آنکه من بر خر ننشسته بودم و گرنه امروز چهارم روزی بود که گم شده بودمی.
سیّد جواد
شیطان را پرسیدند که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
سیّد جواد
زنی چشم های به غایت خوش و خوب داشت. روزی از شوی، شکایت به قاضی برد. قاضی روسبی باره بود. از چشم های او خوشش آمد. طمع در او بست و طرف او را گرفت. شوهر دریافت، چادر از سرش درکشید. قاضی رویش بدید، متنفر شد، گفت: برخیز ای زنک، چشم مظلومان داری و روی ظالمان.
سیّد جواد
مؤذّنی، بانگ می گفت و می دوید پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت: می گویند که آواز تو از دور خوش است می دوم تا آواز خود را از دور بشنوم.
سیّد جواد
پیری پیش طبیبی رفت گفت: سه زن دارم، پیوسته گرده و مثانه و گمرگاهم درد کند چه خورم تا نیک شود گفت: معجون نه طلاق.
سیّد جواد
ای دل پس از این غصه ایام مخور
جز نی مطلب همدم و جز جام مخور
مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش
ادرار قلم بر نه و انعام مخور.
سیّد جواد
دزدی در شب خانه فقیری می جست. فقیر از خواب بیدار شد گفت: ای مردک آنچه تو در تاریکی می جویی، ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم.
راحله
طفیلی را پرسیدند که اشتها داری؟ گفت: من بیچاره در جهان همین متاع را دارم.
سیّد جواد
سید رضی الدین، شبی پیش بزرگی خفته بود، هر بار با سید می گفت: چیزی بگوی تا من بخسبم، چون چند بار مکر رسید را خواب غلبه نموده بود گفت: تو گه مخور چیزی مگوی تا من بخسبم.
سیّد جواد
قزوینی پیش طبیب رفت و گفت موی ریشم درد می کند. پرسید که چه خورده ای؟ گفت نان و یخ. گفت: برو بمیر که نه دردت به درد آدمی می ماند و نه خوراکت.
mohammadrs
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکبار می گرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج می گیرد
چون شده تائب و مسلمانا
سیّد جواد
شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانید. نیمه شب صدای خنده وی را در بالا خانه شنید. پرسید که در آنجا چه می کنی؟ گفت: در خواب غلتیده ام. گفت: مردم از بالا به پایین غلتند تو از پایین به بالا غلتی؟ گفت: من هم به همین می خندم.
سیّد جواد
خوشوقت عاشقی که دمی یار یار اوست
خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست
من در میان خون جگر غرقه وین زمان
تا کیست آن که مونس او در کنار اوست
عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما
میلش به جانبیست که شهر و دیار اوست
هر خستهای که دور شد از چشم ما طلب
کان سرو ناز بر طرف جویبار اوست
ما آن نسیم کو گذری سوی ما کند
ما خاک آن رهیم که بر رهگذار اوست
بسیار خاست فتنه ز قد بتان ولی
این فتنه برنخاست که در روزگار اوست
سیّد جواد
ای مقصد خورشید پرستان رویت
محراب جهانیان خم ابرویت
سرمایهی عیش تنگدستان دهنت
سر رشتهی دلهای پریشان مویت
سیّد جواد
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی به سوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چو پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن از من این گناهانا
گر به گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
می شنیدم هر آنچه می گفتی
آر و دین...... مسلمانا.
سیّد جواد
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می، خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم زکاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو به میدانا.
سیّد جواد
اگر داری عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل و دانا
قصه موش و گربه برخوانا
قصه موش و گربه منظوم
گوش کن همچو در غلطانا
سیّد جواد
پادشاهی را سه زن بود. پارسی و تازی و قطبی. شبی در نزد زن پارسی خفته بود از وی پرسید که چه هنگام است؟ زن پارسی گفت: هنگام سحر است. گفت از کجا می گویی؟ گفت از بهر آن که بوی گل و ریحان برخاسته و مرغان به ترنم در آمدند. شبی دیگر در نزد زن تازی بود، از وی همین سوال کرد. او در جواب گفت: که هنگام سحر است از بهر آن که مهره های گردن بندم سینه ام را سرد می سازد. شبی دیگر در نزد قطبی بود از وی پرسید: قطبی در جواب گفت: که هنگام سحر است از بهر این که مرا هنگام قضای حاجت است.
سیّد جواد
حجم
۱۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۱۷۷٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
قیمت:
۲۶,۰۰۰
تومان