بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب سعیدی: روایت زندگی حجت‌الاسلام شهید سیدمحمدرضا سعیدی | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب سعیدی: روایت زندگی حجت‌الاسلام شهید سیدمحمدرضا سعیدی

بریده‌هایی از کتاب کتاب سعیدی: روایت زندگی حجت‌الاسلام شهید سیدمحمدرضا سعیدی

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۸از ۸ رأی
۴٫۸
(۸)
علاقه‌ی زیادی به خرید کتاب و نگهداری در منزل داشت. دوست داشت هر کتاب جدیدی که چاپ‌ می‌شود را بخرد. برای همین به بیش‌ترِ کتابفروشی‌های قم بدهکار بود.
سیّد جواد
«سید! توانایی جمع را هم در نظر بگیر!»
سیّد جواد
سعیدی را در زندان خفه کردند؛ ولی صدای او در حنجره‌ها خفه نشد
سیّد جواد
وقتی اسم امام‌حسین (ع) را می‌شنید یا خودش در سخنرانی از ایشان نام می‌برد، به قدری اشک می‌ریخت که تمام محاسنش خیس می‌شد.
سیّد جواد
مواظب باشید و به دوستان خود هم تذکر بدهید محرم امسال را به نحو احسن عزاداری کنند.
سیّد جواد
چند وقتی بود خانواده‌ای به محله آمده بود که خانم خانواده بدحجاب بود. برای اهالی سخت بود. هر کس او را می‌دید چیزی می‌گفت. گاهی تلخ و زننده. یک‌بار که سعیدی می‌خواست از مسجد برود بیرون، آن خانم به‌سمت مسجد می‌آمد. بلوز و دامن پوشیده بود، یک کیف انداخته بود روی دوشش و موهایش را پخش کرده بود روی شانه‌اش. مسجدی‌ها استغفرالله می‌گفتند و رد می‌شدند. همه با خودشان می‌گفتند یعنی الآن حاج‌آقا چه کار می‌کند؟ سعیدی یک لحظه او را دید. سرش را انداخت پایین و همان‌جا ایستاد. وقتی رد می‌شد، آرام گفت: «خواهرم! شما نمی‌خواهی در آن دنیا حضرت زهرا و ائمه‌ی اطهار شفاعت شما را بکنند؟ شما مسلمان شیعه هستی» . بعد هم به راهش ادامه داد. آن خانم جا خورده بود. چند روزی توی محله آفتابی نشد. بعد که او را دیدند یک چادر گلدار انداخته بود روی سرش.
سیّد جواد
شوخی‌های خاص خودش را داشت. البته مراقب بود کسی ناراحت نشود. مردم هم عاشق خوش‌برخوردی او بودند. شبی که شب مرگ یزید بود، به مردم گفت سجده کنند و او دعا کند. بعد همین‌طور که مردم در سجده بودند یواشکی از مسجد زد بیرون. می‌خواست با این کار مردم را بخنداند.
سیّد جواد
در یکی از سالگردهای واقعه‌ی ۱۵ خرداد ۴۲ سخنرانی تندی کرد. از جنایات شاه گفت و از خطر صهیونیسم و فراماسونری.
سیّد جواد
«ترس من از این است که در آن دنیا از من بپرسند، سعیدی تو چه کار کردی که مردم از تو حساب می‌برند، ولی از خدا حساب نمی‌برند؟ اگر برای من خاموش کردی، روشن کن!» بعد هم عبایش را کشید و رفت.
sadeghi
مجموعه کتاب‌های قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب را به‌محض آن‌که چاپ شد، خرید. بچه‌ها را دور هم جمع می‌کرد و داستان‌هایش را برای آن‌ها می‌خواند
sadeghi
از مسجد برگشت خانه، بچه‌ها دیدند عبا روی دوش پدرشان نیست. محمد با تعجب و کنجکاوی پدر را برانداز کرد. سابقه نداشت او بدون عبا باشد. ـ بابا عباتون چی شده؟ سعیدی لبخندی زد و گفت: «سر راه یک فقیر را دیدم که گدایی می‌کرد. بیچاره از سرما به خودش می‌لرزید. عبا را انداختم رویش. من همین قبایی که دارم بسم است بابا. فعلاً احتیاج به عبا ندارم» . تا چند وقت بدون عبا می‌رفت مسجد.
سیّد جواد
«... ما سربازهای امام‌حسین هستیم. قیام مال ماست؛ گرسنگی مال ماست. ما سربازان شیعه از دنیا هیچ نمی‌خواهیم. تبعید، مسافرت ما شیعه‌ها؛ و کتک‌خوردن، کیف‌کردن و خوشگذرانی ما؛ و زندان، استراحتگاه ماست. باید مثل شیعه‌های گذشته، قیام و مبارزه را آغاز کنیم...» سعیدی دومین روز از اردیبهشت ۱۳۴۵ این حرف‌ها را زده بود. زمانی‌که محمدرضاشاه در اوج قدرت بود.
سیّد جواد
رفقا! ‌ اشخاصی که از ترس امربه‌معروف نمی‌کنند، آمرزیده نمی‌شوند. ای مسلمانان! شما که می‌بینید زن بی‌حجاب است، قمارباز زیاد است، شراب‌خوار همه‌جا را فرا گرفته و موسیقی در ماه رمضان گوش مردم را پاره کرده و می‌کند، اگر از ترس چیزی نگویید مؤمن و شجاع نیستید.
sadeghi
حکایت دیروز و امروز نیست. مردمان این دیار، قرن‌‌هاست دل در گرو مهر حسین (ع) بسته‌اند و بر مصیبت شهادت او و فرزندان و یارانش گریسته‌اند. قرن‌‌هاست محرم که می‌رسد، حال و هواشان عوض می‌شود، ابر غم می‌آید به آسمان دل‌شان، و چشم‌شان بارانی می‌شود. قرن‌‌هاست با نام حسین (ع) زیسته‌اند و شور حسین (ع) نمک زندگی‌شان شده است و مایه‌ی برکتش.
sadeghi
قهوه‌چی هم آدم بدی نبود. تا فهمید یک روحانی می‌خواهد رد بشود، رادیو را خاموش کرد. سعیدی نزدیک که شد، با صدای بلند سلام کرد و رو به قهوه‌چی گفت: «آقا روشن کن! چرا خاموش کردی؟» قهوه‌چی جواب داد: «نه حاج‌آقا! آهنگ خوبی نبود» . سعیدی با لحن آرامی گفت: «ترس من از این است که در آن دنیا از من بپرسند، سعیدی تو چه کار کردی که مردم از تو حساب می‌برند، ولی از خدا حساب نمی‌برند؟ اگر برای من خاموش کردی، روشن کن!» بعد هم عبایش را کشید و رفت.
هامان
یک بار قرار شد امام برود منزلش بازدید. وارد خانه که شدند یکی از دوستان گفت: «الحمدلله سعیدی کتابخانه‌ی خوبی دارد» . امام لبخندی زد و گفت: «اما کتاب زیاد باعث می‌شود آدم در انتخاب کتاب برای مطالعه مردد باشه و به کُنه مطلب نرسد» .
فرزانه
سعیدی روی زمین خوابیده بود. کبودی‌های صورتش نشان می‌داد که بقیه‌ی بدن هم اثری از کبودی دارد، ولی زیر کفن پنهان شده است. سیدمحمد چند لحظه به پدر چشم دوخت. مبهوت شده بود. ساواکی‌ها منتظر بودند ببینند چه می‌گوید. گفت: «پدر! شما پیش رسول‌الله روسفیدید. پدر! شما پیش خمینی روسفیدید. پدر! خودت بهتر از ما می‌دانستی که الدنیا سجن‌ المؤمن و جنة الکافر. پدر! تو به آرزوی خودت رسیدی. پدر! بخند! من هم به سعادتی که تو به آن رسیدی می‌خندم. تو عزیز هستی ولی این‌ها ذلیلند. ما پسران تو هرکدام یک سعیدی خواهیم شد» . مأموران ساواک با چشمان از حدقه بیرون‌آمده ایستاده بودند و فقط تماشا می‌کردند. انگار لال شده بودند. آقای متبحری لبخند رضایتی زد و در دلش به شجاعت سیدمحمد آفرین گفت. بعد بر بدن سعیدی نماز میت خواند و او را دفن کردند. ساده و بدون هیچ تشریفاتی.
هامان
سال ۴۲، یک شب رفت خدمت امام‌خمینی. بین علما گشته بود تا بفهمد چه کسی با ایشان برای نهضت اسلامی همراه است. امام می‌خواست برای نماز مغرب قامت ببندد. سعیدی گفت: «چند لحظه تأمل کنید تا من حرف‌هایم را بزنم. من خیلی دستپاچه هستم. آقا! در این نهضتی که شما شروع کرده‌اید هیچ‌کس با شما نیست» . امام جوابش داد: «آقای سعیدی! چه می‌گویید؟ به خدا قسم اگر همه به من پشت کنند و من را تنها بگذارند، حرف همین است که می‌گویم» . سعیدی این را که شنید، دلش آرام شد. ایستادند به نماز.
هامان
رابطه‌ی سعیدی و امام‌خمینی، رابطه‌ی عاشق و معشوق بود. وقتی صحبت امام می‌شد، به وجد می‌آمد. به او افتخار می‌کرد. ذوب در شخصیت امام شده بود. اعتقاد داشت مراجع و علمای دیگر باید پشتیبان امام باشند. بارها در سخنرانی‌هایش از مرجعیت امام می‌گفت و از مردم می‌خواست برای سلامتی او صلوات بفرستند. کاری که خیلی از وعاظ دیگر جرأتش را نداشتند.
حميدرضا عسکری

حجم

۳۴۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

حجم

۳۴۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۶۸ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
صفحه بعد