میگویند در راه بازگشت به خانه، مَست بودهای... (چنانکه از آنشب به بعد، برای همیشه بودی... منتها نه مست آب انگور که زود از سر برود).
میگویند مست بودهای و سگی مادر را دیدهای که پایش شکسته بوده و فرزندان گرسنهاش عنان مهرت را گرفتهاند. صحت دارد؟!
میگویند سگ را بردهای برای درمان به درمانگاه محل. راست است؟!
میگویند او را آتِلبسته و پانسمانشده به خرابه برگرداندهای... با انبوهی پسماندهي خریده از قصابی محل. همین بوده است؟!
پس من چرا دنبال ادامهاش باشم؟!
چرا به دنبال دلیل گرانبهاشدنِ تو باشم؟!
چرا از دیگران بپرسم که سید شهیدان تاریخ، حضرت اباعبداللهالحسین (ع) ، به چه بهانهای تو را پذیرفته است؟!
مژگان
نوشتن دربارهی مردگان سخت است.
حاجرسول نمرده بود.
اینجا بود و میخواست بگوید:
«آخرین پل پشت سرت هم که خراب شد،
باکت نباشد
تا حسینبنعلی کشتی نجات است».
مژگان
«آخرین پل پشت سرت هم که خراب شد،
باکت نباشد
تا حسینبنعلی کشتی نجات است».
moutahhar
مادرش زن آرامی بود. اصلاً معروف بود به آرامش. روضهها، ولی آدم دیگری بود. بسکه گریان میشد در مصائب اهلبیت (ع). رسول را هم با خودش میبرد. از همان بچگی.
مهدی
گفت اما حالا برای او یک جور دیگر دعا میکند. دعا میکند گوشهای از این لذتی که بعد توبه غرقش شده را به او هم بچشانند تا باورش بشود که چهطور میشود که اینطور بشود.
صابر