بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب رسول ترک: روایت زندگی رسول دادخواه تهرانی | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب رسول ترک: روایت زندگی رسول دادخواه تهرانی

بریده‌هایی از کتاب کتاب رسول ترک: روایت زندگی رسول دادخواه تهرانی

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۵از ۵۷ رأی
۴٫۵
(۵۷)
«قربان لب تشنه‌ات آقا!»
سیّد جواد
می‌خواست بگوید: «آخرین پل پشت سرت هم که خراب شد، باکت نباشد تا حسین‌بن‌علی کشتی نجات است».
ثنا
سفارش می‌کرد به دوستانش که به هیئت‌هایی که نمی‌شناسند، زیاد بروند. می‌گفت توی جاهای غریب کسی شما را نمی‌شناسد، شما هم کسی را نمی‌شناسید. حواس آدم جمع‌تر است، همه‌چیز هم خالص‌تر است
F313
آقامیرزا علی‌اکبر آقا! اگه این‌طوری باشه که شما می‌فرمایید و بخوان همه‌مان را به جهنم ببرند، پس آقامان قمر بنی‌هاشم کجاست؟ رسول بود که بین جمعیت ایستاده بود. ـ چه‌طور با وجود شفیعانی مثل قمر بنی‌هاشم، شیعه‌ها و گریه‌کنان ارباب به جهنم می‌رن؟ این‌ها را گفت و خودش های‌های زد زیر گریه. مجلس به‌هم خورد. سکوت و وهم و ترس، جایش را به گریه و زاری و توسل و عشق داد.
sadeghi
آخرین پل پشت سرت هم که خراب شد، باکت نباشد تا حسین‌بن‌علی کشتی نجات است
F313
در آن شبِ پُرتلاطم، چه کردی که «انتخاب» شدی... برای «حُرشدن» ؟!
میـمْ.سَتّـ'ارے
«آخرین پل پشت سرت هم که خراب شد، باکت نباشد تا حسین‌بن‌علی کشتی نجات است».
سیّد جواد
«آخرین پل پشت سرت هم که خراب شد، باکت نباشد تا حسین‌بن‌علی کشتی نجات است».
S
آب یخ می‌گذاشت دم حجره‌اش. به شاگردش هم می‌سپرد حواسش باشد که پاتیل را تند و تند آب کند. مبادا کسی از آن‌جا رد شود که تشنه باشد. این‌ها را می‌گفت و پشت‌بندش هم اشک می‌دوید به چشم‌هاش: «قربان لب تشنه‌ات آقا!»
Aysan
«قربان لب تشنه‌ات آقا!»
زیـنـب🍃🌸
نوشتن در‌باره‌ی مردگان سخت است. حاج‌رسول نمرده بود. این‌جا بود و می‌خواست بگوید: «آخرین پل پشت سرت هم که خراب شد، باکت نباشد تا حسین‌بن‌علی کشتی نجات است».
میـمْ.سَتّـ'ارے
گویند خلایق که به دیوانه قلم نیست من گشتم دیوانه، توکلت علی الله.
S
جای هیئت هفتگی عوض شده بود. یادشان رفته بود خبرش کنند. ناراحت نیامدن و خبرنکردنش بودند که دیدند با چشم اشک‌بار وارد مجلس شد. زیر لب ممدام می‌گفت «خانم کجایی؟ خانم کجایی؟» مثل همیشه در حال و کارش مانده بودند. پرسیدند چه شده؟ گفت «خبری از آدرس جدید نشد، فکر کردم این هفته هیئت نداریم. اما خانم فاطمه‌ی زهرا (س) دیشب آمدند به خوابم و خودشان آدرس را دادند. بعد هم گفتند: رسول! فردا را حتماً بیا. من هم آن‌جا هستم».
آبرنگ
ـ آقامیرزا علی‌اکبر آقا! اگه این‌طوری باشه که شما می‌فرمایید و بخوان همه‌مان را به جهنم ببرند، پس آقامان قمر بنی‌هاشم کجاست؟ رسول بود که بین جمعیت ایستاده بود. ـ چه‌طور با وجود شفیعانی مثل قمر بنی‌هاشم، شیعه‌ها و گریه‌کنان ارباب به جهنم می‌رن؟ این‌ها را گفت و خودش های‌های زد زیر گریه.
Aysan
«سنه قربان اولوم حسین، سنه قربان اولوم حسین!
زیـنـب🍃🌸
آقامیرزا علی‌اکبر آقا! اگه این‌طوری باشه که شما می‌فرمایید و بخوان همه‌مان را به جهنم ببرند، پس آقامان قمر بنی‌هاشم کجاست؟
F313
همسایه‌ی کلیمی‌اش، توی بازار، بیش‌تر از همه برایش گریه می‌کرد. پرسیدند تو دیگر چرا؟ گفت «چرا نه؟ من همسایه‌اش بودم. چیزهایی ازش دیده‌ام و می‌دانم که هیچ‌کدام شما نمی‌دانید...»
F313
یک جوانی آمد پیش رسول و گفت فرستاده‌ی مسئول هیئت است. گفت که رسول باید از آن‌جا برود و دیگر هم حق آمدن به آن هیئت را ندارد. رسول عصبانی بلند شد. جماعت ترسیدند که حالا باز یکی از آن شلوغ‌بازی‌ها و جنجال‌های معروفش را راه می‌اندازد. اما حتی کلمه‌ای نگفت. سرش را انداخت پایین و ساکت از مجلس رفت بیرون.
F313
عاشورا و تاسوعا که می‌شد، زن و مرد، ترک و فارس، می‌ایستادند گوشه‌ی بازار به تماشای نوحه‌خوانی‌اش. یک‌بار به عده‌ای از فارس‌زبان‌ها که به‌شدت از نوحه‌های ترکی‌اش گریه می‌کردند، گفت: «مگر شما حرف‌های من را می‌فهمید؟» گفته بودند نه. اما حالت‌های رسول عمق مصیبت را برایشان معنی کرده بود.
سیّد جواد
بعد از مرگش، تا چند وقت یک‌سری زن و بچه می‌آمدند دم حجره‌اش. می‌گفتند «این آقایی که مغازه‌اش این‌جا بود و برای ما ماهیانه می‌فرستاد، حالا کجاست؟
F313

حجم

۳۶۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۳۶۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
۱۰,۰۰۰
۵۰%
تومان