بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کتاب راشد: روایت زندگی حجت الاسلام شیخ حسینعلی راشد | طاقچه
تصویر جلد کتاب کتاب راشد: روایت زندگی حجت الاسلام شیخ حسینعلی راشد

بریده‌هایی از کتاب کتاب راشد: روایت زندگی حجت الاسلام شیخ حسینعلی راشد

انتشارات:انتشارات خیمه
امتیاز:
۴.۶از ۹ رأی
۴٫۶
(۹)
ظهرهای چهارشنبه در تالار زیرساعت مدرسه‌ی سپهسالار گعده داشتند. اسمش را گذاشته بودند «اصحاب چهارشنبه». اول جلسه نفری ۲۵ ریال می‌دادند و کسی می‌رفت از چلوکبابی آن‌ور خیابان ناهار می‌گرفت و می‌آورد. بساط کباب که جمع می‌شد، شروع می‌کردند. از هر دری می‌گفتند و می‌شنفتند. از مباحث ادبی و تاریخی تا مسایل فلسفی و عرفانی. گاهی هم کار به بحث و جدل می‌کشید. احمد محیط طباطبایی، احمد آرام، حبیب یغمایی، غلامحسین یوسفی، محمد معین، حسین خدیوجم، مجتبی مینوی، سیدجعفر شهیدی، احمد مهدوی دامغانی، سیدعلی موسوی بهبهانی، مرتضی مطهری، مهدی محقق و راشد پای ثابت‌های گعده بودند.
محمدحسین
پاییز ۱۳۲۰ بود و کشور در آتش اشغال متفقین می‌سوخت. به کوچه که رسید، پیرزنی را دید که به دیوار تکیه داده، از درد به خود می‌پیچد و از عابران التماس می‌کند که او را به مریضخانه برسانند. دوید سمت خیابان. جلوی چند درشکه را گرفت. هیچ‌کدام نایستادند؛ همه پر بودند از سربازان متفق. رفت وسط خیابان و فریاد کشید: «شما مسلمان نیستید؟ یک آدم زنده میان شما پیدا نمی‌شود؟ عزت‌تان کجا رفته؟ یک هم‌وطن‌تان این‌گونه رنج بکشد و یک درشکه نباشد که او را به مریض‌خانه برساند؟! این‌قدر اجنبی‌پرست شده‌اید که خودتان را فراموش کرده‌اید؟» مغازه‌داران و عابران دورش جمع شدند. کم‌کم جمعیت زیاد شد. اولین درشکه‌ که از راه رسید، متوقفش کردند و سربازان خارجی را به‌اجبار پیاده کردند. پیرزن را سوار کرد و رساند مریض‌خانه.
محمدحسین
پاییز ۱۳۲۰ بود و کشور در آتش اشغال متفقین می‌سوخت. به کوچه که رسید، پیرزنی را دید که به دیوار تکیه داده، از درد به خود می‌پیچد و از عابران التماس می‌کند که او را به مریضخانه برسانند. دوید سمت خیابان. جلوی چند درشکه را گرفت. هیچ‌کدام نایستادند؛ همه پر بودند از سربازان متفق. رفت وسط خیابان و فریاد کشید: «شما مسلمان نیستید؟ یک آدم زنده میان شما پیدا نمی‌شود؟ عزت‌تان کجا رفته؟ یک هم‌وطن‌تان این‌گونه رنج بکشد و یک درشکه نباشد که او را به مریض‌خانه برساند؟! این‌قدر اجنبی‌پرست شده‌اید که خودتان را فراموش کرده‌اید؟» مغازه‌داران و عابران دورش جمع شدند. کم‌کم جمعیت زیاد شد. اولین درشکه‌ که از راه رسید، متوقفش کردند و سربازان خارجی را به‌اجبار پیاده کردند. پیرزن را سوار کرد و رساند مریض‌خانه.
محمدحسین
علی می‌فرماید «مبنای عقل و اخلاق نیک چهار چیز است: حفظ شرف و ادای وظیفه و وفای به پیمان و درستی قول». علی می‌گوید «باید تن به مرگ داد و به پستی نداد. باید با کم ساخت و دست به دامن این و آن نشد. روزگار دو روز است: یک روز به نفع توست و یک روز به ضرر تو. چون به نفع تو شد خود را گم مکن و چون به ضرر تو شد، صبر کن!» علی می‌گوید «ایمان این‌ست که راستی که ضرر دارد بگویی و دروغی که منفعت دارد نگویی. و سخنت بیش از عملت نباشد. و چون راجع به مردم حرفی می‌زنی، خدا را درنظر داشته باشی».
هامان
نوبت به راشد رسید که دلیل اعتراضش را بگوید. ـ حقیقتش این است که من این خانه را سال‌ها قبل به قیمت پایینی خریدم. حالا هم دیگر مخروبه شده. به‌نظر ارزشش خیلی کم‌تر از قیمت پیشنهادی شماست. چون شما این مبلغ را از ممرّ عمومی و مردمی پرداخت می‌کنید، من نمی‌توانم اضافه‌بهایش را قبول کنم. تقاضایم این‌ست که متن نامه‌ی ابلاغیه را اصلاح کنید. همین. برای دقایقی، همه ساکت بودند. منتظر شنیدن هر دلیلی برای نارضایتی بودند، به‌جز این. یکی از اعضای کمیسیون که مهندسی کلیمی بود، از جا برخاست، به‌سمت راشد رفت و در آغوشش کشید. ـ راشد عزیز! اگر تو مبلّغ دین اسلامی، من تصمیم گرفتم از این به بعد درباره‌ی این دین بیشتر تحقیق کنم.
محمدحسین
دولت می‌خواست میدان بهارستان و منطقه‌ی اطراف مجلس شورای ملی را توسعه دهد. طبق طرح، تعدادی از منازل مسکونی آن اطراف باید تخریب می‌شدند. به ساکنین اعلام کردند خانه‌هایشان را متری فلان قدر خریداری می‌کنند. قیمت مناسب بود و همه‌ی اهالی موافق بودند، به‌جز یک نفر: راشد. به مدیر پروژه خبر رسید که «به‌جز یک آخوند کس دیگری از ساکنین اعتراضی ندارد». کمیسیونی برای رسیدگی به اعتراضات احتمالی تشکیل شده بود. از راشد دعوت کردند که به کمیسیون برود. وارد که شد، تکه‌متلک‌های اعضای جلسه باریدن گرفت: ـ جناب حجت‌الاسلام! ‌از هر کس انتظار پول‌پرستی می‌رفت جز حضرات آخوند. ـ ظاهراً چرب و شیرین دنیا به ذایقه‌ی آقایان روحانی هم مزه کرده! ـ یادش بخیر! یک زمانی روحانی را به دوری از مادیات و زهد می‌شناختند.
محمدحسین
شب یکی از ایام متبرکه بود و در رم، کنار ستون کلیسا نشسته بودم و حالی پیدا کرده، سخت می‌گریستم. یکی از خدام کلیسا که دیده بود وقت گذشته، به طرفم آمد که تذکر دهد. کشیش بزرگ که متوجه این نکته شد، به او اشاره کرد که کنار برود. چون دید انقلاب خاصی دارم، دور شد و مرا به حال خود گذاشت. آقای باستانی! چهل سال است که من شب‌های عاشورا منبر رفته‌ام و هزاران نفر پای منبر در چنین شب‌هایی حضور داشته‌اند. ولی آن حالتی که آن شب در کلیسا به من دست داد، در هیچ‌جا و در هیچ ‌شهر و در هیچ مسجدی دست نداده بود.
محمدحسین
حالا دیگر راشد با سخن‌رانی‌های هفتگی‌اش شهره‌ی عام و خاص شده بود. موسم انتخابات که شد، از خیلی شهرها و شهرستان‌ها ‌آمدند سراغش که: «بیا و نماینده‌ی شهر ما شو!» مردم کسی پیدا کرده بودند که می‌توانست نماینده‌ی واقعی‌شان باشد. کسی که زبانشان را خوب بلد بود و حرف دلشان را می‌زد. آن‌هم در رادیو. زمزمه‌ی کاندیداشدنش بالا گرفت. * ـ من زمزمه‌هایی راجع به تو شنیده‌ام. ظاهراً می‌خواهند کاندیدای مجلست کنند. ولی پسرم! بدان که شرکت تو در این کار برایت از سم هلاهل کشنده‌تر است. سعی کن حتی فکرش را هم به ذهنت راه ندهی. * امر پدر را با دل و جان پذیرفت. همه‌ی تقاضاها را رد کرد.
محمدحسین
با این‌که خیلی‌ها راشد را با سخن‌رانی‌هایش می‌شناسند، اما منبررفتن حرفه‌ی اصلی‌ او نبود. خصوصاً ابا داشت که در مجالس ختم منبر برود. بیشتر در ماه‌های محرم در «مسجد شیخ‌عبدالحسین» (مسجد ترک‌ها) و منازل برخی بازاریان متدین مثل سیدمحمد حسینیان در خیابان امیریه منبر می‌رفت. حرفه‌ی اصلی‌ راشد تدریس بود؛ در «دانشکده‌ی علوم معقول و منقول» و در «مدرسه‌ی عالی سپهسالار». در «دانشکده‌ی علوم معقول و منقول» (که سال ۱۳ تأسیس شده بود و سال ۴۳ هم نامش شد «الاهیات و معارف اسلامی»)، راشد اسفار ملاصدرا درس می‌داد؛ از سال ۲۴. روش درس‌دادنش هم با باقی استادها متفاوت بود. سرِ کلاس متکلم وحده نبود، به روش اروپایی کلاس‌هایش را به‌صورت سمینار برگزار می‌کرد. سال ۳۴ که دوره‌ی دکتری دانشکده افتتاح شد، کسانی مثل ابراهیم آیتی بیرجندی، علینقی منزوی، سیدجعفر سجادی و مهدی محقق سرِ کلاسش می‌نشستند. راشد، علاوه بر تدریس، مدیر گروه فلسفه و حکمت اسلامی دانشکده هم بود. تا سال ۴۵ که بازنشسته شد.
محمدحسین
سپس بر حضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت: «بی‌بی! من برای شما خیلی گریه کرده‌ام». پس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: «مادر از تو ممنونم، به من شیر پاکی دادی» و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت. پس از آن روشنی که بر پیکرش می‌تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عود کرد و درست در یکشنبه‌ی دیگر در همان ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم حق گشت.
محمدحسین
یکشنبه‌ی بعد از نماز صبح در حالت بیماری رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره‌اش کشید. ناگهان مانند آفتابی که از روزنی بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند، روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره‌اش که به سبب بیماری زرد گشته بود متلالئ و شفاف گردید، چنانکه از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می‌شد. تکانی خورد و گفت: «سلام علیکم یا رسول الله! شما به دیدن این بنده‌ی بی‌مقدار آمدید». پس از آن بر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام و یکایک ائمه تا امام دوازدهم سلام می‌کرد و از آمدن آن‌ها اظهار تشکر می‌کرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام سلام کرد.
محمدحسین
حالا دیگر راشد با سخن‌رانی‌های هفتگی‌اش شهره‌ی عام و خاص شده بود. موسم انتخابات که شد، از خیلی شهرها و شهرستان‌ها ‌آمدند سراغش که: «بیا و نماینده‌ی شهر ما شو!» مردم کسی پیدا کرده بودند که می‌توانست نماینده‌ی واقعی‌شان باشد. کسی که زبانشان را خوب بلد بود و حرف دلشان را می‌زد. آن‌هم در رادیو. زمزمه‌ی کاندیداشدنش بالا گرفت. * ـ من زمزمه‌هایی راجع به تو شنیده‌ام. ظاهراً می‌خواهند کاندیدای مجلست کنند. ولی پسرم! بدان که شرکت تو در این کار برایت از سم هلاهل کشنده‌تر است. سعی کن حتی فکرش را هم به ذهنت راه ندهی. * امر پدر را با دل و جان پذیرفت. همه‌ی تقاضاها را رد کرد.
محمدحسین
سپس بر حضرت زینب سلام کرد و در اینجا خیلی گریست و گفت: «بی‌بی! من برای شما خیلی گریه کرده‌ام». پس بر مادر خودش سلام کرد و گفت: «مادر از تو ممنونم، به من شیر پاکی دادی» و این حالت تا دو ساعت از آفتاب برآمده دوام داشت. پس از آن روشنی که بر پیکرش می‌تابید از بین رفت و به حال عادی برگشت و باز رنگ چهره به همان حالت زردی بیماری عود کرد و درست در یکشنبه‌ی دیگر در همان ساعت، حالت احتضار را گذرانید و به آرامی تسلیم حق گشت.
محمدحسین
یکشنبه‌ی بعد از نماز صبح در حالت بیماری رو به قبله خوابید و عبایش را بر روی چهره‌اش کشید. ناگهان مانند آفتابی که از روزنی بر جایی بتابد یا نورافکنی را متوجه جایی گردانند، روی پیکرش از سر تا پا روشن شد و رنگ چهره‌اش که به سبب بیماری زرد گشته بود متلالئ و شفاف گردید، چنانکه از زیر عبای نازک که بر رخ کشیده بود دیده می‌شد. تکانی خورد و گفت: «سلام علیکم یا رسول الله! شما به دیدن این بنده‌ی بی‌مقدار آمدید». پس از آن بر حضرت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام و یکایک ائمه تا امام دوازدهم سلام می‌کرد و از آمدن آن‌ها اظهار تشکر می‌کرد. پس بر حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام سلام کرد.
محمدحسین

حجم

۱۰۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۳۴ صفحه

حجم

۱۰۲٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۱۳۴ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان