آخر شب، دورتر از کاروان، نشسته بودم و با خود واگویه میکردم:
_ ای که نشانم از تو کامل نیست، هر کس از ظن خویش تو را میجوید. کشیش میگفت بالهایت همهٔ هستی را در بر گرفته است. من هم جزئی از این کل هستم، ره را بر من بنمای. میدانم که هستی، و شنوا و بینایی، خود را با آنچه هستی بر من بنما. ای حقیقت کل، بارقهای از نور خود را در قلب ما انسانها، بتابان. چرا تابش عدالت، عالمگیر نیست؟ چرا ظلمت با این گستردگی، سیطره دارد بر عالم؟ نفسم در سینه به تنگ آمده است. ای که در چاه با من سخن میگفتی، مرا از یاد مبر!
Ayi :)
شامخ، گوش مرا با میلهای داغ و سرخ، سوراخ کرد و حلقه را به گوشم آویخت. بیشتر از درد جراحت، درد غریبی و غربت بود که قلبم را به درد میآورد. چهرهٔ پدرم را به یاد آوردم، در لحظهای که، در اصطبل عمارت، داغ بر کپل کرهاسبم میگذاشت. چهرهٔ مادرم را میدیدم که اشکریزان به من نگاه میکرد و چهرهاش را با ناخن میخراشید.
Ayi :)
تازه چشمانم گرم شده بود که با شنیدن صدای هقهق گریه، از خواب پریدم. روزبه بر فراز بام، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و با خدای خود رازونیاز میکرد:
_ تو بودی که از ظلمتکدهٔ دیارم رهاییام دادی، درِ کلیساها را به رویم گشودی! گمکردهٔ من، زخم دلم تنها با مصاحبت با تو درمان میشود. اگر پیشگویی کشیش عموریه به واقعیت پیوندد، ریسمان وصلم را هیچگاه پاره نخواهم کرد!
Ayi :)
سبکبال و شادمان، کنار منبر سادهٔ پیامبر ایستاده بودم. از شوق دیدار خورشید، تن و بدنم میلرزید. در محضر نور، چه جای سخن گفتن همچون منی؟!
Ayi :)