من و خواهرم ساکت به هم خیره شده بودیم و احساس میکردم لبهی پرتگاهیام که دارم روش تلوتلو میخورم. هیچکی مثل خواهر آدم نمیتونه با آدم مبارزه کنه، هیچکی مثل خواهر تنی آدم نقاط ضعف آدم رو نمیشناسه که، بدون هیچ گذشتی، دقیقاً همون نقاط ضعف رو نشونه بگیره.
کتاب خوان کوچک
یه عصر ساکت و عجیب بود. نور ضعیف خورشید از لابهلای شاخههای تکیدهی درختا به زمین میرسید. از قرار معلوم، خورشید هم از اینکه نورش از افق به زمین رسیده بود خسته شده بود. نمای شهرمون از اونجا خیلی خوب دیده میشد. همونطور که به شهرمون خیره شده بودم، داشتم فکر میکردم آخر دنیاست.
کتاب خوان کوچک
از هر خوشی کوچیکی لذت میبردیم و به خودمون اجازه میدادیم تا از ذرهذرهی زیبایی اون بهرهمند شیم.
کتاب خوان کوچک
امیدواره بعد از جنگ بتونه ادامهتحصیل بده، مسافرت بره، مطالعه کنه و یاد بگیره.
اسم زنش لیسل بود. یه روز غروب اعتراف کرد که یه بچه هم داره، یه پسر دوساله که تا حالا ندیدتش. وقتی اینا رو به هلن میگفتم، انتظار داشتم دلش بسوزه و باهاش همدردی کنه، اما اون فوری گفت: «میخواست کمتر بره به مردم بیپناه کشورای دیگه ظلم کنه!»
کتاب خوان کوچک
نمیدونم تا قبل از اون موقع اونقدر احساس تنهایی کرده بودم یا نه. تو اون چند دقیقه، ترس به گلوم چنگ زده بود و سنگینی سرنوشت خونوادهم مونده بود روی دوشم.
کتاب خوان کوچک
«خب این... نقاشی... خونه... وقتی فهمیدم چی سرِ سوفی اومده اینا بهم تلنگر زدن. اینا فقط چند تا شیء بودن. درواقع، اونا میتونن همهشون رو پس بگیرن. تنها چیزیکه مهمه خودِ آدمان.» به دستهایشان نگاه کرد و توی صدایش خش افتاد. «تنها چیزیکه توی این دنیا ارزش داره اینه که آدم عاشق کیه.»
Amir Hossein Karimi Dana
این داستان زندگی ما بود: سرکشیای ناچیز، پیروزیای کوچیک، یه فرصت کوتاه برای نیشخندزدن به اشغالگرای حاضر در شهر، کشتی شناورِ امید در طوفانی از ترس و تباهی و تردید.
Theli