بریدههایی از کتاب دن کیشوت (جلد اول)
۳٫۸
(۹۷)
از حضرتعالی میخواهم این است که زخم گوشتان را ببندید زیرا از آن گوش زیاد خون میرود. من در خورجین خود قدری پارچه زخمبندی و قدری مرهم سفید آوردهام. دن کیشوت گفت: من اگر به خاطر میداشتم که یک شیشه شربت فیرابراس درست کنم و با خود بیاورم این کارها زاید میبود. از آن شربت فقط یک قطره کافی است که انسان را از صرف وقت و دوا بینیاز کند. سانکو پرسید: آن شیشه چیست و آن شربت کدام؟ دن کیشوت گفت: آن شربت است که من ترکیب آن را از بر میدانم و با داشتن آن دیگر نباید از مردن ترسید و هیچ زخمی موجب مرگ نخواهد شد، شربتی است که وقتی من آن را ساختم و به دست تو سپردم اگر دیدی که در جنگ مرا از کمر به دو نیم کردهاند ـ و چه بسا که این امر پیش بیایدـ کافی است فورا نیمه افتاده تن مرا با نظافت تمام از زمین برداری و سپس پیش از آنکه خون آن دلمه شود با مهارت تمام به نیمه دیگر تنم که بر خانه زین مانده است بچسبانی، و البته به نحوی که هر دو نیمه کاملاً منطبق گردند و درست بر هم سوار شوند، آنگاه فقط دو جرعه از آن شربت به من بنوشانی، خواهی دید که سالمتر و تازهتر از سیبگلاب خواهم گردید.
العبد
دن کیشوت گفت: باشد رفیق، تو نگران مباش، چه اگر لازم باشد من تو را از دست سنت هرمانداد که سهل است از دست فلسطینیان نیز خلاص خواهم کرد. ولی تو را به جان خودت بگو ببینم آیا در پهنه گیتی هرگز پهلوانی دلاورتر از من دیدهای؟ آیا هرگز در تواریخ خواندهای که کسی در حمله بیباکتر، در دفاع مصممتر، در ضربت زدن ماهرتر و در واژگون کردن دشمن چابک دستتر از من بوده باشد؟ سانکو گفت: حقیقت این است که من هرگز تاریخ نخواندهام زیرا من نه خواندن میدانم و نه نوشتن، لیکن چیزی که میتوانم به جرأت تضمین کنم این است که من تاکنون به اربابی بیباکتر از حضرتعالی خدمت نکردهام، و خدا کند که این بیباکیها به قیمتی که الآن عرض کردم تمام نشود.
العبد
مرد بیسکایی نه چنان آشفته بود که بتواند یک کلمه جواب بدهد و خشم به حدی چشم دن کیشوت را کور کرده بود که اگر بانوان کالسکهنشین به فریاد مهتر خود نمیرسیدند کار او تمام بود. بانوان که تا آن لحظه مات و مضطرب به صحنه نبرد نگریسته بودند وقتی چنین دیدند به نزد پهلوان شتافتند و از او تقاضا کردند که به کرم شایان خود بر جان مهترشان ببخشاید. دن کیشوت با تفرعن و تبختر تمام در جواب ایشان گفت: بانوان زیبای من، مسلما اجرای امر شما باعث خوشوقتی چاکر است، ولی به یک شرط و آن این است که این پهلوان به من قول بدهد هماکنون به قریه «توبوزو» برود و از جانب من خود را به آستان بانوی بیبدیل دولسینه معرفی کند تا او هرچه خواهد با وی بکند. بانوان با ترس و لرز و تضرع و زاری، بیآنکه از دن کیشوت بخواهند که موضوع چیست یا از او بپرسند که دولسینه کیست آنا قول دادند که مهترشان اوامر او را موبهمو اجرا کند. دن کیشوت گفت: بسیار خوب، گرچه او درخور مرگ بود من به اعتماد بر قولی که دادید بر جان او بخشودم.
العبد
دن کیشوت ضمن ادای این سخنان پیش راند و وسط جاده را که کشیشان گذارشان از آنجا بود سد کرد. همین که کشیشان چندان نزدیک شدند که دن کیشوت حس کرد صدایش به گوش ایشان میرسد به بانگ بلند برایشان نهیب زد و گفت: ای مردم سرای جاودانی و ای نفوس شیطانی، فورا این شهبانوان محتشم را که ربودهاید و به عنف با خود در این کالسکه میبرید آزاد کنید وگرنه به کیفر اعمال سیاه خود آماده مرگی آنی باشید. کشیشان عنان کشیدند و در حالیکه هم از قیافه دن کیشوت و هم از سخنان او در شگفت مانده بودند توقف کردند و این چنین جواب دادند: جناب پهلوان، ما نه نفوس شیطانی هستیم و نه مردم سرای جاودانی، بلکه دو تن کشیشیم از حلقه سن بنوا که به راه خود میرویم و بیخبریم از اینکه در این کالسکه شهبانوانی ربوده شدهاند یا نه. دن کیشوت گفت: من به سخنان ظاهر فریب اکتفا نمیکنم و شما دزدان ناپاک را میشناسم.
العبد
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آنها افتاد به مهتر خود گفت: بخت بهتر از آنچه خواست ماست کارها را روبه راه میکند. تماشا کن سانکو، هم اینک در برابر ما سی دیو بیقواره قد علم کردهاند و من در نظر دارم با همه ایشان نبرد کنم و هر چند تن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کمکم غنی خواهیم شد، چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خداوند تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. سانکوپانزا پرسید: کدام دیو؟ اربابش جواب داد: همانها که تو آنجا بابازوان بلندشان میبینی، چون در میان ایشان دیوانی هستند که طول بازوانشان تقریبا به دو فرسنگ میرسد. سانکو در جواب گفت: احتیاط کنید ارباب، آنچه ما از دور میبینیم دیوان نیستند بلکه آسیابهای بادی هستند و آنچه به نظر ما بازو مینماید پرههای آسیا است که چون از وزش باد به حرکت در آید سنگ آسیا را نیز با خود میگرداند.
العبد
دن کیشوت از جا برخاست و اول کاری که کرد این بود که به سراغ کتابهایش رفت ولی چون کتابخانه را در جای خود ندید از چپ و راست به جستجو پرداخت و به عادت مألوف هربار به همان نقطه که محل ورود به کتابخانه بود باز میگشت و دست به جای در میکشید، و بیآنکه چیزی بگوید به هر سو چشم میگرداند، آخر پس از مدتی مدید سراغ کتابخانه را از کدبانوی خانه گرفت. کدبانو که قبلاً آموخته بود چه جواب بدهد گفت: چه کتابخانهای، چه چیزی! جناب ارباب در جستجوی چه هستند؟ در این خانه نه کتابی هست و نه کتابخانهای، چون شیطان همه را با خود برده است. خواهرزاده گفت: شیطان نبود بلکه جادوگری بود که شب بعد از عزیمت جنابعالی به سفر، برپاره ابری پیدا شد و همین که پا بر زمین نهاد از ماری که بر آن سوار بود به زیر جست و یکسر داخل کتابخانه شد، و من نمیدانم در آنجا چه کرد، لیکن لحظهای بعد بیرون آمد و از بام به هوا پرید و خانه را پر از دود به جا گذاشت. ما چون خواستیم ببینیم چه شده است دیگر نه از کتاب اثری دیدیم و نه از کتابخانه.
العبد
حضرت شما استدعا میکنم برای آنکه با اقرار به چیزی که هرگز ندیده و نشنیدهام و به علاوه به زیان فاحش ملکهها و امپراتریسهای آلکاریا و استرامادور تمام میشود باری بر دوش وجدان ما نگذاشته باشید لطفا تصویری از آن بانو را هرچند به بزرگی یک دانه جو باشد برای نمونه به ما نشان بدهید تا ما از مشت پی به خروار ببریم. در آن صورت هم خیال ما آسوده خواهد بود و هم حضرتعالی خرسندی کامل خواهید یافت. حتی من چنین میپندارم که از هم اکنون همه ما به آن بانوی مکرمه چندان ارادت پیدا کردهایم که اگر از عکس او هم بر ما معلوم شود که یک چشمش چپ و از چشم دیگرش قی و کثافت بیرون میتراود باز برای خوشآیند خاطر شما هرچه بفرمایید در وصف او خواهیم گفت. دن کیشوت که از غضب برافروخته بود گفت: ای دزد بیشرم، از چشم او چنانکه تو میگویی نه قی و کثافت بلکه مشک و عنبر میتراود. اندام او ناموزون و پشت او گوژ نیست بلکه قامتی دارد رعناتر از دوکهای نخریسی گواداراما (Guadarrama) ، و شما هم اکنون، کیفر این کفر عظیم را که در حق نازنینی چون دلبر ماه رخسار من روا داشتید خواهید یافت.
العبد
حضرت پهلوان، این جوان که میبینید من به تنبیه او مشغولم یکی از خدمتکاران من است و در همین حوالی گله گوسفند مرا میچراند، اما چندان لاابالی است که هر روز یکی از گوسفندان مرا گم میکند، و چون من اینک جزای تنبلی و یا شاید دغلی او را میدهم او مدعی است که تنبیه از راه بدجنسی و به منظور نپرداختن مزدی است که به وی مدیونم. لیکن من به خدای خود سوگند یاد میکنم که او دروغ گفته است. دن کیشوت گفت: دروغ و آن هم در حضور من؟ ای بدجنس خبیث! قسم به خورشید که ما را به نور خود روشن میکند، نمیدانم چه دستی است که نمیگذارد تنت را با این نیزه سوراخ کنم. هم اکنون بیچون و چرا مزد او را بپرداز وگرنه به خدا سوگند که همین جا جانت را میگیرم و به درکت میفرستم. فورا او را از درخت باز کن! دهقان سر به زیر افکند و بیآنکه کلمهای در جواب بگوید چوپان خود را از درخت باز کرد
العبد
قلعه بیگی که از این سخن اندک فراغ خاطری یافته بود به سراغ دفتری رفت که حساب کاه و جو تحویلی به قاطرچیان را در آن نگاه میداشت. سپس به زودی به همراه پسربچهای که تکه شمعی در دست داشت و با دو لولی جوان سابق الذکر به همان جا که دن کیشوت انتظارش را میکشید باز گشت و به پهلوان فرمان داد که به زانو در آید. پس از آن از روی دفتر خود، مثل اینکه اوراد و ادعیه مقدسی میخواند، شروع به زمزمه کرد. در وسط دعا دستش را بلند کرد و ضربت محکمی بر قفای دن کیشوت نواخت، بعد با شمشیر خودِ دن کیشوت ضربت دیگری بر شانه او زد و به ظاهر همچنان در زیر لب به زمزمه اوراد و ادعیه مشغول بود. پس از فراغ از این عمل به یکی از آن «خانم» ها فرمان داد تا شمشیر بر کمر پهلوان ببندد و خانم این کار را با لطف و خویشتنداری بسیار انجام داد، زیرا هریک از مراحل اجرای آن تشریفات به اندازهای مضحک بود که انسان مشکل میتوانست از خنده خودداری کند، لیکن دلاوریهایی که از نوچه پهلوان دیده شده بود خنده را بدل به احترام میکرد.
العبد
کاروانسرادار تحمل مسخرگیهای مهمان خود را کافی دانست و تصمیم گرفت پیش از آنکه بدبختی دیگری روی بدهد هرچه زودتر آن درجه لعنتی پهلوانی را به او اعطا کند. بدین جهت با فروتنی هرچه تمامتر به او نزدیک شد و از بیشرمیهایی که آن گروه بیسر و پا از خود نشان داده بودند و او از آن اندک اطلاعی نداشت عذرخواست، علیالخصوص که ایشان چنانکه باید به کیفر شوخچشمی خویش رسیده بودند. همچنین تکرار کرد که در این قصر نمازخانهای وجود ندار، د ولی برای بقیه کار نیازی به نمازخانه نیست، زیرا بر طبق اطلاعی که او از تشریفات آیین پهلوانی دارد میداند که برای نیل به آن مقام، اصل این است که دو ضربه بر شانه و بر قفای نوچه پهلوان زده شود، و این کار در وسط صحرا نیز ممکن است. درباب شبزندهداری و پاسداری با سلاح رزم نیز آداب لازم رعایت شده است زیرا برای چنین امری دو ساعت وقت کافی بوده و حال آنکه پهلوان بیش از چهار ساعت بیدار مانده است.
العبد
در این اثنا هوس گریبان یکی از قاطر چیانی را که در آن کاروانسرا منزل کرده بودند گرفت تا برخیزد و به مالهای خود آب بدهد و برای این کار میبایستی اسلحه دن کیشوت از روی آبشخور برداشته شود. پهلوان همین که آن مرد را دید بر وی بانگ زد و گفت: ای سیاهی، ای پهلوان جسوری که به قصد دستدرازی به اسلحه دلیرترین پهلوان سرگردان عالم، که هنوز احدی مانند او شمشیر به کمر نبسته است، قدم پیش گذاشتهای، زنهار اگر میخواهی جانت را بر سر جرأت و جسارت خویش نگذاری آگاه باش که چه میکنی و دست به سوی این سلاحها دراز مکن! قاطرچی پروای این سخنان نکرد و از این بیاعتنایی بد دید، چه اگر پروا کرده بود
العبد
از پروای تندرستی خویش بینیاز میگردید. برعکس، دست دراز کرد و تسمههای بقچه محتوی اسلحه را گرفت و به کناری انداخت. دن کیشوت چون چنین دید سر به آسمان برداشت و در حالیکه گفتی روح خدا را به مخدومه خویش دولسینه میسپارد بانگ برآورد و گفت: ای دلبر من، در این هتک حرمت که نخستین بار به دل من یعنی به چاکر تو روا داشتهاند بفریاد برس! هرگز مباد که سایه لطف و عنایت تو در این نخستین خطر از سر من کم شود! و در حینی که این کلمات و کلماتی نظیر آنرا بر زبان میراند سپرش را به کناری انداخت و نیزهاش را با دو دست بلند کرد و چنان ضربتی سهمگین بر فرق قاطرچی نواخت که او را نقش زمین ساخت و به چنان حال نزاری انداخت که با ضربتی دیگر به یکباره از مراجعه به هر جراحی بینیاز میگردید. وی پس از فراغ از این کار اسلحه خود را جمع کرد و باز با همان خونسردی قبلی خود در عرض و طول حیاط به قدم زدن پرداخت.
العبد
بدینگونه کاروانسرادار با اطمینان کامل تأیید کرد که تمام پهلوانانی که آن همه کتاب از نام و آوازهاشان پر شده است و بر اعمالشان گواهی میدهد در هر ماجرایی با بدره پر از نقدینه و جامههای متعدد و یک صندوقچه پر از مرهم برای مداوای زخمهایی که بر میداشتهاند به راه میافتادهاند، و به گفته افزود: «فیالواقع در دشتها و بیابانهایی که پهلوانان جنگ میکرده و زخم بر میداشتهاند همیشه نه چنین بوده است که کسی حاضر به خدمت ایستاده و زخمهای ایشان را مرهم نهاده باشد مگر اینکه ایشان را دوستی حکیم و ساحر بوده باشد که بیدرنگ کنیزکی یا غلامی برفراز پاره ابری از راه هوا با خود آورده و شیشه آبی با چندان خواص با خود داشتهاند که به نوشیدن چند قطره از آن زخم آنان بدانگونه التیام میپذیرفته که گفتی ایشان را هرگز اندک دردی نبوده است.
العبد
اما پهلوانان باستان در فقدان چنین کمکی همواره شرط عقل میدانستند که مهتر ایشان نقدینه و وسایل لازم مانند نوار زخمبندی و مرهمهای گوناگون برای درمان به همراه داشته باشند و اگر برحسب اتفاق، پهلوانان فاقد مهتر میبودندـ موردی که به ندرت پیش میآمدـ به ناچار خودشان همه آن لوازم را در خورجینک پشمین رنگارنگی جا میدادند و به ترک اسب خویش میبستند، چنانکه گفتی در خورجینشان چیزی مهمتر از دارو و مرهم میبود، چون به جز در این مورد خاص در آیین پهلوانان سرگردان نبود که خورجین به ترک اسب خویش ببندند. بالنتیجه کاروانسرادار به او توصیه میکرد و حتی مانند پهلوانی که برحسب ضرورت به نوچه خود و یا به کسی که قرار است نوچه او شود فرمان دهد، به او امر میداد که از این پس بدون پول و بدون زادراه و لوازم ضروری پا در راه ننهد، و خواهد دید که چگونه بیش از آنچه خود تصور کند از عاقبت دوراندیشی خویش خرسند خواهد بود. دن کیشوت قول داد که اندرزهای او را موبه مو بکار بندد.
العبد
میز غذای دن کیشوت را جلو در کاروانسرا گذاشتند تا جایش خنکتر باشد، و کاروانسرادار خوراکی از همان سگ ماهی که بسیار بد پخته شده و چاشنی فوقالعاده بدی به آن زده بودند با قدری نان که به سیاهی و کپکزدگی اسلحه او بود به حضورش آورد. تماشای غذا خوردن دن کیشوت آدم را از خنده رودهبر میکرد زیرا چون کلاهخود بر سر داشت و نقاب آنرا بالا زد بود با دست نمیتوانست چیزی به دهان ببرد و ناچار بایستی کسی دیگر لقمه به دهانش بگذارد چنانکه یکی از آن بانوان عهدهدار این وظیفه شد. دادن نوشابه به پهلوان ممکن نشد و شاید اگر راه چارهای به فکر کاروانسرادار نمیرسید هرگز شدنی نبود، بدین ترتیب که او دوسر نی بلندی را سوراخ کرد، یک سر آنرا به دهان دن کیشوت گذاشت و در سر دیگر آن شراب ریخت.
العبد
پهلوان بیچاره همه این رنجها را تحمل میکرد ولی حاضر نبود نوارهای کلاهخودش بریده شود. در این اثنا مردی که کارش اخته کردن خوکها بود برحسب تصادف به کاروانسرا درآمد و در حین ورود پنج شش بار در نی لبک خود دمید. همین بس شد که دن کیشوت را در خیالات خود راسختر کند یعنی خویشتن را در قصر بنامی پندارد و تصور کند که غذای او را همراه با نوای موسیقی به حضورش آوردهاند، سگماهی را قزلآلا و نان سیاه را سفید و آن لولیان هرزه را بانوان محتشم و کاروانسرادار را قلعهبیگی کاخ تصور کند. بدین جهت، اتخاذ تصمیم و اقدام به خروج خود را بسیار به جا میدانست. با این وصف فکری که بیش از هرچیز نگرانش میداشت این بود که به آیین خاص به مقام پهلوانی نایل نیامده است، چون به نظر او مادام که مقام پهلوانی احراز نکرده بود قانونا نمیتوانست در هیچ ماجرایی درگیر شود.
العبد
باز این حکیم ساحر بدجنس که دشمن من است اشیا را قلب ماهیت کرد و به صورت دیگر در آورد، چون ای سانکو، تو باید بدانی که برای این اشخاص بسیار آسان است که هرچیز را به شکلی که خود میخواهند به چشم ما جلوهگر سازند.
Mehrshaad zaya
این کوهستان جولانگاه هوسهای من است و اگر گاهی این هوسها از حدود این کوهها پا فراتر میگذارند به خاطر این است که زیبایی آسمان یعنی نخستین و آخرین آرامگاه روح را بهتر تماشا کنند.
Mehrshaad zaya
در آن ایام همهجا آشتی و دوستی و همبستگی بود. در آن ایام خیش تیز گاوآهن سنگین هنوز جرأت نمیکرد بطون مقدس مادر اولیه ما یعنی زمین را بشکافد، زیرا او بیآنکه مجبورش کنند، آنچه را که میتوانست برای تغذیه و خرسندی و شادی فرزندان آن روزش به بار آورد بر همه نقاط سینه عریض و بارآور خویش عرضه میکرد.
Mehrshaad zaya
دن کیشوت مظهر طبقهای است که قدرت و شوکت خود را از دست داده و رو به زوال میرود، ولی نمیتواند این زوال را باور کند و یا اینکه نمیخواهد آنرا به روی خود بیاورد. همین است که دن کیشوت، نجیبزاده مفلوک ناتوان، شمشیر میبندد و زره میپوشد و بر اسب «تازی» سوار میشود و در عین فقر، مهتر و اسلحهدار نگاه میدارد و به این سو و آن سو میرود و مبارز میطلبد.
کاربر ۱۳۰۸۳۵۸
حجم
۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۶۲ صفحه
حجم
۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۶۲ صفحه
قیمت:
۳۳۱,۰۰۰
۲۶۴,۸۰۰۲۰%
تومان