بریدههایی از کتاب دن کیشوت (جلد اول)
۳٫۸
(۹۷)
تو سانکو، آیا آن توفان گرد و غبار را میبینی؟ این گرد از لشکر عظیمی از جنگاوران ملل مختلف بر میخیزد که اینک به سوی ما پیش میآید. سانکو گفت: بنابراین باید دو لشکر به سوی ما در حرکت باشند، چه، اینک در جهت مخالف نیز توفان دیگری بلند است. دن کیشوت با شتاب تمام سر به عقب برگردانید و چون دید که سانکو راست میگوید نشاط فوقالعادهای به او دست داد زیرا فورا چنین پنداشت که دو لشکر به مقابله هم میآیند تا در این دشت وسیع به یکدیگر درآویزند. در حقیقت در مغز دن کیشوت هر ساعت و هر لحظه رویای کارزار و سحر و جادو و ماجراها و عشق و عاشقی و مبارزطلبی و ترهاتی از این قبیل که در کتب پهلوانی آمده است نقش میبست و او هرچه میکرد و میگفت و میاندیشید گرایشی جز به این گونه رویاها نداشت.
این توفانهای گرد و غبار که ایشان دیده بودند از دو گله گوسفند بر میخاست که از دو نقطه مختلف به راه واحدی میآمدند، لیکن گوسفندان در پس گرد و خاک چنان از نظر پنهان بودند که تا کاملاً نزدیک نیامدند تشخیص داده نشدند.
العبد
ماری تورن آستوری به سخن درآمد و گفت: گفتی اسم این سوار چیست؟ سانکو گفت: دن کیشوت مانش و او یکی از پهلوانان سرگردان است که سالها است کسی شجاعتر و اصیلتر از او در این جهان ندیده است. خدمتکار لعبت پرسید: پهلوان سرگردان دیگر چیست؟ سانکو گفت: چطور؟ یعنی تو در این دنیا آنقدر تازه کاری که نمیدانی پهلوان سرگردان چیست؟... پس بدان خواهر، پهلوان سرگردان کسی است که به یک چرخش دست یا چوب و چماق میخورد یا امپراتور میشود، امروز بیچارهترین و گرسنهترین مخلوق خداست و فردا تاج سه چهار کشور را در اختیار دارد که به مهتر خود میبخشد. زن کاروانسرادار گفت: پس شما که مهتر چنین ارباب خوبی هستید چرا تاکنون صاحب یک «کنت نشین» نشدهاید؟ سانکو گفت: هنوز زود است زیرا بیش از یک ماه نیست که ما به دنبال ماجراها به راه افتادهایم و در این مدت هنوز برخوردی نداشتهایم که بتوان آن را ماجرا نامید.
العبد
روی گور را با تخته سنگ پهنی پوشاندند تا به فراغت سنگ قبری برای او بتراشند و به خواست آمبرواز، چنان که خود میگفت، این اشعار را بر آن حد کنند:
«اینجا آرامگاه تن سرد عاشق ناکامی است که چوپانی گوسفندان کرد و قربانی حرمان عشق شد.»
«این ناکام از بیداد دلبر بیوفایی جان داد که سلطان عشق بساط استبداد خود را به دست او در قلمرو امپراتوری خویش میگسترد.»
العبد
کسی که مرا سوسمار و دد خونخوار میخواند همان به که از من چون موجودی نفرتانگیز و دهشتخیز بگریزد، کسی که مرا بیوفا مینامد همان به که سر در خدمت من ننهد، کسی که مرا ناهنجار و اسرارآمیز میداند در آشنایی من نکوشد و اگر ظالم و غدارم میپندارد از تعقیبم دست بر دارد. این دد خونخوار، این سوسمار، این غدار، این ظالم جبار، این موجود پر از اسرار هیچ نمیخواهد آنان را بجوید و به دنبالشان راه بپوید و سر در خدمتشان بگذارد و با ایشان آشنا شود. اگر بیقراریها و هوسهای آتشین کریزوستوم باعث مرگ او شده است، آیا گناه از اخلاق نجیبانه و از کف نفس من است؟ من اگر بخواهم عصمت خود را در میان درختان این خلوتکده حفظ کنم کسی که میخواهد من آن را در میان مردان نیز حفظ کنم چرا خود میخواهد آن را از من برباید؟ چنان که شما همه میدانید من خود صاحب مال و منالم و هرگز طمع در مال غیر نمیبندم. وضع من، مرا آزاده بار آورده است و خوش ندارم که بنده کسی باشم. من نه کسی را دوست میدارم و نه از کسی بیزارم. هیچ کس نمیتواند ادعا کند که من یکی را میفریبم و دیگری را مینوازم
العبد
آیا من کسی را فریفتهام که از من شکایت داشته باشد؟ به وعدهای وفا نکردهام که کسی دلسرد شده باشد؟ کسی را به خود خواندهام که دلگرم شده باشد؟ کسی را به الطاف خود نواختهام که بر خود ببالد؟ پس آیا کسی که من هرگز او را نفریفته و به خود نخوانده و برنگزیدهام حق دارد مرا ظالم و آدمکش بخواند؟ خداوند تا به حال نخواسته است که من به حکم تقدیر به کسی مهر بورزم بنابراین گمان این که کسی را به انتخاب خود دوست بدارم برخطا است. این سخنان اخطاری است کلی به همه کسانی که به ذوق خاص خود به من اظهار عشق میکنند تا بدانند که از این پس اگر کسی به خاطر من مرد مرگ او نه از حسد است و نه از نفرت، زیرا زنی که به هیچ کس عشق نمیورزد نمیتواند در کسی حسد برانگیزد. و رفع اشتباه از دیگران به معنی بیزاری از ایشان نیست.
العبد
من آزاد به دنیا آمدهام و برای آن که بتوانم زندگی وارسته و آزادی داشته باشم انزوا در گوشه بیابانها را برگزیدهام. همنشین من درختان این کوهستان و آیینه من آب زلال این رودخانهها است، و من درد دل خود را به این درختان میگویم و جمال خود را به این نهرها مینمایم. من آتشی هستم دور از دسترس و شمشیری برکنار افتاده. آنان را که من به یک نظر عاشق خویش کردهام با سخنان خود از اشتباه بیرون آوردهام. و اگر هوسهای آدمی تنها از امید نیرو میگیرد من چون نه به کریزوستوم هرگز اندک امیدی دادهام و نه به کس دیگری، میتوان گفت که مرگ آن بینوا ناشی از لجاج خود او بوده است نه از جفای من. اگر به من اعتراض کنند که نیت او خیر بوده است و به همین جهت من میبایستی به او تمکین کرده باشم خواهم گفت که وقتی او در همین مکان که اینک گورش را میکنید مرا از نیت پاک خویش آگاه کرد من به او گفتم نیت من نیز این است که در عزلت ابدی به سر برم و تنها خاک گور است که باید تن زیبا و بکر مرا در سینه خود مدفون سازد؛
العبد
شرافت و تقوی زینت روحند، و تن بیآن دو میتواند ولی هیچ نباید زیبا جلوه کند. باری، اکنون که شرافت از زمره ملکاتی است که بیش از هر چیز پیرایه و زیور جسم و روح است، چرا باید زنی که به خاطر زیبایی خود محبوب است برای ارضای امیال نفسانی مردی، که تنها به صرف هوس میکوشد به هر وسیله که باشد شرافت او را برباید، از آن محروم گردد؟
العبد
بگویید ببینم، اگر خداوند به جای آن که مرا زیبا آفریده است زشتم میآفرید آیا من حق داشتم شکایت کنم که شما چرا مرا دوست نمیدارید؟ از طرفی، شما باید به این نکته توجه کنید که من این حسن و جمال را خود برای خود بر نگزیدهام بلکه خداوند، به لطف خویش، این زیبایی را چنین که هست به من عطا فرموده است، بیآن که از ناحیه من درخواستی یا انتخابی صورت گرفته باشد، و همانگونه که نمیتوان افعی را به خاطر زهری که در دهان دارد ولو آن زهر مسبب مرگ کسی شود سرزنش کرد، چون طبیعت است که آن زهر را به او داده است، مرا نیز به خاطر این که زیبا آفریده شدهام نباید سرزنش کرد. زیبایی در وجود زن نجیب به آتشی میماند که از دسترس دور بماند و به شمشیری که در گوشهای افتاده باشد. وقتی کسی به آن دو نزدیک نشود نه آتش میسوزاند و نه شمشیر میبرد.
العبد
باری، چون زشت درخور بیزاری است شایسته نیست که بگوییم: من تو را دوست میدارم چون زیبایی و تو نیز باید مرا دوست بداری گرچه زشتم. حال فرض کنیم که زیبایی در همه به یک اندازه باشد، این دلیل نمیشود که خواستنها نیز در همه یکسان باشد زیرا عشق از همه انواع زیباییها به وجود نمیآید. زیباییهایی هستند که بیآن که اراده انسان را به فرمان خود بکشند به بینایی لذت میبخشند. اگر همه زیباییها کارگر میافتادند و دلها را به کمند میکشیدند جهان یکپارچه شور و غوغا میشد و خواستنها بی آن که مرجع یا محملی داشته باشند با هم تلاقی میکردند و درهم میشدند، زیرا وقتی زیباییها بیحد و حصر میبودند امیال و آرزوها نیز حد و حصری نمیداشتند، و حال آن که عشق حقیقی، آنگونه که من شنیدهام، قابل تقسیم نیست. عشق حقیقی باید اختیاری باشد نه اجباری. حال که چنین است و به گمانم که درست است، پس چرا شما به صرف این که مدعی هستید که مرا بسیار دوست میدارید دل مرا مجبور میکنید که به زور تسلیم گردد؟
العبد
مارسل جواب داد: ای آمبرواز، من برای هیچ یک از اینها که تو گفتی نیامدهام؛ آمدهام تا شخصا از خود دفاع کنم و به همه کسانی که مرا مسبب رنج و عذاب خود و باعث مرگ کریزوستوم میدانند ثابت کنم که تا چه حد در اشتباهند. بنابراین از همه شما ای کسانی که در اینجا حضور دارید، تقاضا میکنم به دقت به سخنانم گوش بدهید. اثبات حقیقتی که بر صاحبدلان روشن است نه مستلزم صرف وقت زیاد است و نه سخن گفتن بسیار. خداوند، به گفته شما، مرا زیبا آفریده است و این زیبایی به درجهای است که شما را بیآنکه یارای پایداری داشته باشید وا میدارد که مرا دوست بدارید و به ازای عشقی که به من میورزید متوقعید که من نیز موظف به دوست داشتن شما باشم. من با هوش ذاتی و خدادادهای که دارم تشخیص میدهم که هرچه زیبا است دوست داشتنی است، ولی نمیفهمم چرا کسی که به خاطر زیبایی خود محبوب است مجبور است کسی را که دوستش دارد دوست داشته باشد، و حال آن که ممکن است کسی که زیبایی را دوست میدارد خود زشت باشد.
العبد
«ای نغمه حرمان، وقتی تو مصاحبت ماتمزای مرا ترک میگویی هرگز به شکل فغان و ناله سرمکش، برعکس، چون آن که تو را آفرید از ذلت من بر عزت خود میافزاید حتی در گور نیز غم و اندوه از خود آشکار مساز!»
العبد
«اکنون که ساعت موعود فرا رسیده است بگو تا بیایند: بگو تا تانتال با عطش سیریناپذیر خود، سیزیف با صخره گران خود، پرومته با کرکس خود، همه از قعر گرداب بیرون آیند؛ بگو تا ایکسیون چرخ آتشین خود را از حرکت باز ندارد و پنجاه خواهران دست از کارپایانناپذیر خود نکشند. بگو تا همه با هم عذاب جانکاه خود را به جان من بریزند و با صدایی خفیف بر جنازه من که کفنی متبرک از آن دریغ خواهند ورزید دعاهای حزنانگیز بخوانند (اگر باید بر جنازه قتیل وی دعا خواند) ؛ بگو تا دربان سه سردوزخ با هزاران شبح هراسانگیز دیگر و هزاران جانور عجیبالخلقه دیگر الحان دردناکی به این موسیقی درآمی زند. به گمانم برای تشییع جنازه کشته عشق هرگز موکبی محتشمتر از این به حرکت در نخواهد آمد.»
العبد
«تو ای دلبری که با آن همه جور و جفای خود برملا میکنی که چرا من نیز با حیات خویش، که از آن خسته و بیزارم، جفا میکنم، اکنون که این زخم عمیق دل دردمند من به تو مینماید که از ضربات جور و جفای تو سخت شادان است، اگر از طالع میمون من مرا چنان صیدی یافتی که چشمان زیبای آسمان گونت تاب تماشای جان کندن مرا نمیآرند زینهار از کشتن من دست بدار؛ من نمیخواهم به ازای جانی که از من میستانی آه و اسفی نثارم کنی، برعکس، میخواهم قهقهه خنده تو در آن لحظه ماتمزا نشان دهد که مردن من برای تو جشنی بوده است. لیکن حال که میدانم مباهات تو به این است که هرچه زودتر جان مرا برلب آری چنین سختی به تو گفتن عین سادهدلی است.»
العبد
«من عاقبت خواهم مرد و برای آنکه امید به توفیقی مطلوب نه در حیات و نه در ممات نداشته باشم در اندیشه خویش لجوج و پابرجا خواهم ماند یعنی خواهم گفت که عشق ورزیدن همیشه بر حق بوده و هست، و آزادترین دل آن دل است که بیش از همه طوق بندگی سلطان عشق را به گردن دارد، خواهم گفت که آنکه همواره دشمن جان من بود جانی به زیبایی تن دارد و گناه بیمهری او از خود من است، و سلطان عشق با درد و رنجی که به ما روا میدارد، امپراتوری خود را در امن و امان میدارد. اگر این عقیده چون ریسمان باریکی مرا به آن سرانجام شوم که جفای توام به سوی آن کشیده است سریعتر برساند من بیآنکه به انتظار شاخه نخل پیروزی و تاج افتخار آینده بمانم جسم و روح خود را به باد خواهم داد.»
العبد
«آیا ممکن است که در آن واحد هم امیدوار بود و هم ترسید؟ و یا در آن صورت که موجبات بیم بر امید میچربد آیا سزاوار است که انسان امیدوار باشد؟ آیا در آن هنگام که حسد بیرحم به من رخ مینماید و من از ورای هزاران زخم این جان دردمند ناگزیر از دیدن اویم باز باید چشم بربندم؟ کیست که چهره بیحجاب بیزاری معشوق را ببیند و در آن حال که بدگمانیهایش براثر یقینی تلخ به دل به حقیقتی ملموس شده است و میبیند که واقعیت عریان در لباس دروغ جلوهگر است، در به روی بیم و عدم اعتماد نگشاید؟ تو ای حسد، ای سلطان مستبد کشور عشق، بر دو دست من دستبند آهنین بزن! تو ای نفرت، طناب دار به گردنم ببند! لیکن دریغا که درد و رنج با پیروزی بیامان خود خاطره همه شما را در من خفه میکند.»
العبد
«بیزاری مرگ در پی دارد، گمان به خطا یا به صواب کاسه صبر را لبریز میکند، حسد با تیر دلدوز میکشد، هجران دراز زندگی را تباه میسازد و امید به مقدری سعادت اثر هرگز یارای برابری با بیم فراموش شدن ندارد، چه، در همه این احوال مرگ حتمی نمودار است. اما من چه مخلوقی عجیب و نادرم که با آنکه حسود و مهجور و منفورم و بر بدگمانیهای دل خود که جانم را میخورند واقف، باز زندهام. در ظلمت نسیانی که آتش اشتیاق مرا تیزتر میکند و در میان آن همه رنج و شکنج، چشمم قادر به دیدن سایه امید نیست و خود نیز در یاس و حرمانی که هستم اشتیاقی به دیدن آن ندارم، برعکس، به خاطر آنکه هرچه بیشتر در ناله خود فرو روم و هرچه بیشتر ثابت قدم باشم سوگند یاد میکنم که ابدالدهر از امید برمم.»
العبد
دن کیشوت به شنیدن این سخنان آه بلندی کشید و گفت: «من نمیتوانم تأیید کنم آیا دشمن نازنین من خود میخواهد یا میترسد از اینکه دنیا بدانند که من خادم او هستم. من فقط در جواب تقاضایی که با آن همه نزاکت ابراز شده است میتوانم بگویم نامش «دولسینه» و موطنش توبوزو یکی از قراء مانش و عنوانش دست کم شاهزاده خانم است، چون او ملکه من و معشوق من است. زیبایی او فوق بشری است چون در وجود نازنینش تمام خصال خیالانگیزی که شعرا به دلبران خود نسبت میدهند تحقق و تجمع یافته است: گیسوانش کمند بافتهای از تار زرین است، پیشانیش به باغ ارم میماند، ابروانش چون رنگینکمان، چشمانش چون خورشید، گونههایش چون گل سرخ، لبانش چون مرجان، دندانهایش چون مروارید، گردنش چون سنگ سفید، سینهاش چون مرمر، دستهایش چون عاج و سپیدی تنش چون برف است؛ و اما آن عضو او که عفت از چشم مردانش پنهان میکند به گمان من چنان باشد که با دقیقترین معاینه فقط بتوان به بهای آن پی برد ولی نتوان وجه شبهی برای آن یافت.
العبد
من خود تصور میکنم که پهلوانان سرگردان همه دارای معشوقه نیستند تا خود را به او بسپارند، چون بالاخره همه که عاشق نمیشوند. دن کیشوت گفت: چنین چیزی ناشدنی است، بلی، میگویم ناشدنی است و غیرممکن است که پهلوان سرگردانی بی معشوق باشد. برای همه ایشان عاشق بودن به همان اندازه طبیعی و اساسی است که ستاره داشتن برای آسمان. شما محققا هرگز داستانهایی نخواندهاید که در آنها پهلوانی بیعشق بوده باشد، چون چنان کسی به همان دلیل بیعشقی پهلوانی حلالزاده شمرده نخواهد شد، بلکه حرامزاده محسوب میگردد و درمورد چنین کسی میگویند به قلعه پهلوانی نه از راه دروازه بزرگ بلکه مانند دزد و راهزن از بالای پرچین دیوار وارد شده است.
العبد
برادران روحانی در کمال آسایش و آرامش خیر زمین را از آسمان میخواهند، ولی ما سربازان و پهلوانان چیزی را که ایشان به دعا میخواهند به عمل در میآوریم و این خیر و صلاح را به قوت بازو و با دم شمشیر بران خویش برقرار میسازیم و در این راه از بیمهری حوادث جوی در پناه نیستیم بلکه در زیر آسمان صافیم و با اشعه تحملناپذیر آفتاب تابستان و یخهای برنده زمستان دست به گریبان. از این قرار ما نایب خداوند در جهان و وسیله اجرای عدالت او هستیم، و چون امور جنگی و کلیه مسائل مربوط به آن جز به وسیله کار طاقتفرسا و ایثار خون و عرق به مرحله اجرا در نمیآید، نتیجه میگیریم که کسانی که جنگ را حرفه خود ساختهاند بیشک کاری بس مهمتر از آن کسان میکنند که در راحت و امنیت تنها به این بس کردهاند که به درگاه خدا دعا کنند تا او به نیازمندان یاری رساند. من نمیخواهم بگویم که شغل پهلوان سرگردان چون شغل کشیش دیرنشین مقدس است. (چنین فکری از من به دور باد!)
العبد
سایر حوایج طبیعی خود را بر نمیآوردند نمیتوانستند زنده بمانند، چه، در حقیقت ایشان نیز مانند ما بشر بودهاند، ناگزیر این نکته را نیز باید قبول کنیم که غذای معمولی ایشان قاعدتا از همین غذاهای ساده روستایی یعنی از آنها که تو اکنون به من تعارف میکنی بوده است. حال ای رفیق سانکو، تو از چیزی که خوشایند طبع من است ملول مباش و به نوکران آیین جهان و بیرون کردن حرفه پهلوانی از مدار خویش مکوش. سانکو گفت: معذورم فرمایید، زیرا چنانکه قبلاً به حضور مبارک عرض کردم من چون خواندن و نوشتن نمیدانم اطلاعی هم از آداب پهلوانی ندارم. اما از این به بعد برای جنابعالی که پهلوان هستید انواع و اقسام خشکبار در خورجین خواهم گذاشت و برای خودم که پهلوان نیستم گوشت پرندگان و چیزهای دیگری که مقوی باشد خواهم آورد. دن کیشوت گفت: سانکو، من نگفتم که پهلوانان سرگردان مجبورند فقط از میوههای خشکی که تو گفتی بخورند، گفتم بایستی غذای معمولی ایشان بیشتر از میوه خشک و گیاهانی بوده باشد که در صحرا میجسته و میشناختهاند و من نیز مانند ایشان آنها را میشناسم.
العبد
حجم
۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۶۲ صفحه
حجم
۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۲
تعداد صفحهها
۶۶۲ صفحه
قیمت:
۳۳۱,۰۰۰
۲۶۴,۸۰۰۲۰%
تومان