بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دن کیشوت (جلد اول) | صفحه ۶ | طاقچه
کتاب دن کیشوت (جلد اول) اثر میگل دو سروانتس

بریده‌هایی از کتاب دن کیشوت (جلد اول)

۳٫۸
(۹۵)
«آیا ممکن است که در آن واحد هم امیدوار بود و هم ترسید؟ و یا در آن صورت که موجبات بیم بر امید می‌چربد آیا سزاوار است که انسان امیدوار باشد؟ آیا در آن هنگام که حسد بی‌رحم به من رخ می‌نماید و من از ورای هزاران زخم این جان دردمند ناگزیر از دیدن اویم باز باید چشم بربندم؟ کیست که چهره بی‌حجاب بی‌زاری معشوق را ببیند و در آن حال که بدگمانی‌هایش براثر یقینی تلخ به دل به حقیقتی ملموس شده است و می‌بیند که واقعیت عریان در لباس دروغ جلوه‌گر است، در به روی بیم و عدم اعتماد نگشاید؟ تو ای حسد، ای سلطان مستبد کشور عشق، بر دو دست من دستبند آهنین بزن! تو ای نفرت، طناب دار به گردنم ببند! لیکن دریغا که درد و رنج با پیروزی بی‌امان خود خاطره همه شما را در من خفه می‌کند.»
العبد
«بی‌زاری مرگ در پی دارد، گمان به خطا یا به صواب کاسه صبر را لبریز می‌کند، حسد با تیر دلدوز می‌کشد، هجران دراز زندگی را تباه می‌سازد و امید به مقدری سعادت اثر هرگز یارای برابری با بیم فراموش شدن ندارد، چه، در همه این احوال مرگ حتمی نمودار است. اما من چه مخلوقی عجیب و نادرم که با آن‌که حسود و مهجور و منفورم و بر بدگمانی‌های دل خود که جانم را می‌خورند واقف، باز زنده‌ام. در ظلمت نسیانی که آتش اشتیاق مرا تیزتر می‌کند و در میان آن همه رنج و شکنج، چشمم قادر به دیدن سایه امید نیست و خود نیز در یاس و حرمانی که هستم اشتیاقی به دیدن آن ندارم، برعکس، به خاطر آن‌که هرچه بیشتر در ناله خود فرو روم و هرچه بیشتر ثابت قدم باشم سوگند یاد می‌کنم که ابدالدهر از امید برمم.»
العبد
من خود تصور می‌کنم که پهلوانان سرگردان همه دارای معشوقه نیستند تا خود را به او بسپارند، چون بالاخره همه که عاشق نمی‌شوند. دن کیشوت گفت: چنین چیزی ناشدنی است، بلی، می‌گویم ناشدنی است و غیرممکن است که پهلوان سرگردانی بی معشوق باشد. برای همه ایشان عاشق بودن به همان اندازه طبیعی و اساسی است که ستاره داشتن برای آسمان. شما محققا هرگز داستان‌هایی نخوانده‌اید که در آن‌ها پهلوانی بی‌عشق بوده باشد، چون چنان کسی به همان دلیل بی‌عشقی پهلوانی حلال‌زاده شمرده نخواهد شد، بلکه حرام‌زاده محسوب می‌گردد و درمورد چنین کسی می‌گویند به قلعه پهلوانی نه از راه دروازه بزرگ بلکه مانند دزد و راهزن از بالای پرچین دیوار وارد شده است.
العبد
برادران روحانی در کمال آسایش و آرامش خیر زمین را از آسمان می‌خواهند، ولی ما سربازان و پهلوانان چیزی را که ایشان به دعا می‌خواهند به عمل در می‌آوریم و این خیر و صلاح را به قوت بازو و با دم شمشیر بران خویش برقرار می‌سازیم و در این راه از بی‌مهری حوادث جوی در پناه نیستیم بلکه در زیر آسمان صافیم و با اشعه تحمل‌ناپذیر آفتاب تابستان و یخهای برنده زمستان دست به گریبان. از این قرار ما نایب خداوند در جهان و وسیله اجرای عدالت او هستیم، و چون امور جنگی و کلیه مسائل مربوط به آن جز به وسیله کار طاقت‌فرسا و ایثار خون و عرق به مرحله اجرا در نمی‌آید، نتیجه می‌گیریم که کسانی که جنگ را حرفه خود ساخته‌اند بی‌شک کاری بس مهم‌تر از آن کسان می‌کنند که در راحت و امنیت تنها به این بس کرده‌اند که به درگاه خدا دعا کنند تا او به نیازمندان یاری رساند. من نمی‌خواهم بگویم که شغل پهلوان سرگردان چون شغل کشیش دیرنشین مقدس است. (چنین فکری از من به دور باد!)
العبد
سایر حوایج طبیعی خود را بر نمی‌آوردند نمی‌توانستند زنده بمانند، چه، در حقیقت ایشان نیز مانند ما بشر بوده‌اند، ناگزیر این نکته را نیز باید قبول کنیم که غذای معمولی ایشان قاعدتا از همین غذاهای ساده روستایی یعنی از آن‌ها که تو اکنون به من تعارف می‌کنی بوده است. حال ای رفیق سانکو، تو از چیزی که خوشایند طبع من است ملول مباش و به نوکران آیین جهان و بیرون کردن حرفه پهلوانی از مدار خویش مکوش. سانکو گفت: معذورم فرمایید، زیرا چنان‌که قبلاً به حضور مبارک عرض کردم من چون خواندن و نوشتن نمی‌دانم اطلاعی هم از آداب پهلوانی ندارم. اما از این به بعد برای جناب‌عالی که پهلوان هستید انواع و اقسام خشکبار در خورجین خواهم گذاشت و برای خودم که پهلوان نیستم گوشت پرندگان و چیزهای دیگری که مقوی باشد خواهم آورد. دن کیشوت گفت: سانکو، من نگفتم که پهلوانان سرگردان مجبورند فقط از میوه‌های خشکی که تو گفتی بخورند، گفتم بایستی غذای معمولی ایشان بیشتر از میوه خشک و گیاهانی بوده باشد که در صحرا می‌جسته و می‌شناخته‌اند و من نیز مانند ایشان آن‌ها را می‌شناسم.
العبد
مرد بیسکایی نه چنان آشفته بود که بتواند یک کلمه جواب بدهد و خشم به حدی چشم دن کیشوت را کور کرده بود که اگر بانوان کالسکه‌نشین به فریاد مهتر خود نمی‌رسیدند کار او تمام بود. بانوان که تا آن لحظه مات و مضطرب به صحنه نبرد نگریسته بودند وقتی چنین دیدند به نزد پهلوان شتافتند و از او تقاضا کردند که به کرم شایان خود بر جان مهترشان ببخشاید. دن کیشوت با تفرعن و تبختر تمام در جواب ایشان گفت: بانوان زیبای من، مسلما اجرای امر شما باعث خوشوقتی چاکر است، ولی به یک شرط و آن این است که این پهلوان به من قول بدهد هم‌اکنون به قریه «توبوزو» برود و از جانب من خود را به آستان بانوی بی‌بدیل دولسینه معرفی کند تا او هرچه خواهد با وی بکند. بانوان با ترس و لرز و تضرع و زاری، بی‌آن‌که از دن کیشوت بخواهند که موضوع چیست یا از او بپرسند که دولسینه کیست آنا قول دادند که مهترشان اوامر او را موبه‌مو اجرا کند. دن کیشوت گفت: بسیار خوب، گرچه او درخور مرگ بود من به اعتماد بر قولی که دادید بر جان او بخشودم.
العبد
دن کیشوت ضمن ادای این سخنان پیش راند و وسط جاده را که کشیشان گذارشان از آن‌جا بود سد کرد. همین که کشیشان چندان نزدیک شدند که دن کیشوت حس کرد صدایش به گوش ایشان می‌رسد به بانگ بلند برایشان نهیب زد و گفت: ای مردم سرای جاودانی و ای نفوس شیطانی، فورا این شهبانوان محتشم را که ربوده‌اید و به عنف با خود در این کالسکه می‌برید آزاد کنید وگرنه به کیفر اعمال سیاه خود آماده مرگی آنی باشید. کشیشان عنان کشیدند و در حالی‌که هم از قیافه دن کیشوت و هم از سخنان او در شگفت مانده بودند توقف کردند و این چنین جواب دادند: جناب پهلوان، ما نه نفوس شیطانی هستیم و نه مردم سرای جاودانی، بلکه دو تن کشیشیم از حلقه سن بنوا که به راه خود می‌رویم و بی‌خبریم از این‌که در این کالسکه شهبانوانی ربوده شده‌اند یا نه. دن کیشوت گفت: من به سخنان ظاهر فریب اکتفا نمی‌کنم و شما دزدان ناپاک را می‌شناسم.
العبد
در آن هنگام سی تا چهل آسیاب بادی در آن دشت دیدند و همین که چشم دن کیشوت به آن‌ها افتاد به مهتر خود گفت: بخت بهتر از آن‌چه خواست ماست کارها را روبه راه می‌کند. تماشا کن سانکو، هم اینک در برابر ما سی دیو بی‌قواره قد علم کرده‌اند و من در نظر دارم با همه ایشان نبرد کنم و هر چند تن که باشند همه را به درک بفرستم. با غنیمتی که از آنان به چنگ خواهیم آورد کم‌کم غنی خواهیم شد، چه این خود جنگی بر حق است و پاک کردن جهان از لوث وجود این دودمان کثیف در پیشگاه خداوند تعالی عبادتی عظیم محسوب خواهد شد. سانکوپانزا پرسید: کدام دیو؟ اربابش جواب داد: همان‌ها که تو آن‌جا بابازوان بلندشان می‌بینی، چون در میان ایشان دیوانی هستند که طول بازوانشان تقریبا به دو فرسنگ می‌رسد. سانکو در جواب گفت: احتیاط کنید ارباب، آن‌چه ما از دور می‌بینیم دیوان نیستند بلکه آسیاب‌های بادی هستند و آن‌چه به نظر ما بازو می‌نماید پره‌های آسیا است که چون از وزش باد به حرکت در آید سنگ آسیا را نیز با خود می‌گرداند.
العبد
دن کیشوت از جا برخاست و اول کاری که کرد این بود که به سراغ کتاب‌هایش رفت ولی چون کتابخانه را در جای خود ندید از چپ و راست به جستجو پرداخت و به عادت مألوف هربار به همان نقطه که محل ورود به کتابخانه بود باز می‌گشت و دست به جای در می‌کشید، و بی‌آن‌که چیزی بگوید به هر سو چشم می‌گرداند، آخر پس از مدتی مدید سراغ کتابخانه را از کدبانوی خانه گرفت. کدبانو که قبلاً آموخته بود چه جواب بدهد گفت: چه کتابخانه‌ای، چه چیزی! جناب ارباب در جستجوی چه هستند؟ در این خانه نه کتابی هست و نه کتابخانه‌ای، چون شیطان همه را با خود برده است. خواهرزاده گفت: شیطان نبود بلکه جادوگری بود که شب بعد از عزیمت جناب‌عالی به سفر، برپاره ابری پیدا شد و همین که پا بر زمین نهاد از ماری که بر آن سوار بود به زیر جست و یکسر داخل کتابخانه شد، و من نمی‌دانم در آن‌جا چه کرد، لیکن لحظه‌ای بعد بیرون آمد و از بام به هوا پرید و خانه را پر از دود به جا گذاشت. ما چون خواستیم ببینیم چه شده است دیگر نه از کتاب اثری دیدیم و نه از کتابخانه.
العبد
حضرت پهلوان، این جوان که می‌بینید من به تنبیه او مشغولم یکی از خدمتکاران من است و در همین حوالی گله گوسفند مرا می‌چراند، اما چندان لاابالی است که هر روز یکی از گوسفندان مرا گم می‌کند، و چون من اینک جزای تنبلی و یا شاید دغلی او را می‌دهم او مدعی است که تنبیه از راه بدجنسی و به منظور نپرداختن مزدی است که به وی مدیونم. لیکن من به خدای خود سوگند یاد می‌کنم که او دروغ گفته است. دن کیشوت گفت: دروغ و آن هم در حضور من؟ ای بدجنس خبیث! قسم به خورشید که ما را به نور خود روشن می‌کند، نمی‌دانم چه دستی است که نمی‌گذارد تنت را با این نیزه سوراخ کنم. هم اکنون بی‌چون و چرا مزد او را بپرداز وگرنه به خدا سوگند که همین جا جانت را می‌گیرم و به درکت می‌فرستم. فورا او را از درخت باز کن! دهقان سر به زیر افکند و بی‌آن‌که کلمه‌ای در جواب بگوید چوپان خود را از درخت باز کرد
العبد
اما پهلوانان باستان در فقدان چنین کمکی همواره شرط عقل می‌دانستند که مهتر ایشان نقدینه و وسایل لازم مانند نوار زخم‌بندی و مرهم‌های گوناگون برای درمان به همراه داشته باشند و اگر برحسب اتفاق، پهلوانان فاقد مهتر می‌بودندـ موردی که به ندرت پیش می‌آمدـ به ناچار خودشان همه آن لوازم را در خورجینک پشمین رنگارنگی جا می‌دادند و به ترک اسب خویش می‌بستند، چنان‌که گفتی در خورجینشان چیزی مهم‌تر از دارو و مرهم می‌بود، چون به جز در این مورد خاص در آیین پهلوانان سرگردان نبود که خورجین به ترک اسب خویش ببندند. بالنتیجه کاروانسرادار به او توصیه می‌کرد و حتی مانند پهلوانی که برحسب ضرورت به نوچه خود و یا به کسی که قرار است نوچه او شود فرمان دهد، به او امر می‌داد که از این پس بدون پول و بدون زادراه و لوازم ضروری پا در راه ننهد، و خواهد دید که چگونه بیش از آن‌چه خود تصور کند از عاقبت دوراندیشی خویش خرسند خواهد بود. دن کیشوت قول داد که اندرزهای او را موبه مو بکار بندد.
العبد
میز غذای دن کیشوت را جلو در کاروانسرا گذاشتند تا جایش خنک‌تر باشد، و کاروانسرادار خوراکی از همان سگ ماهی که بسیار بد پخته شده و چاشنی فوق‌العاده بدی به آن زده بودند با قدری نان که به سیاهی و کپک‌زدگی اسلحه او بود به حضورش آورد. تماشای غذا خوردن دن کیشوت آدم را از خنده روده‌بر می‌کرد زیرا چون کلاه‌خود بر سر داشت و نقاب آن‌را بالا زد بود با دست نمی‌توانست چیزی به دهان ببرد و ناچار بایستی کسی دیگر لقمه به دهانش بگذارد چنان‌که یکی از آن بانوان عهده‌دار این وظیفه شد. دادن نوشابه به پهلوان ممکن نشد و شاید اگر راه چاره‌ای به فکر کاروانسرادار نمی‌رسید هرگز شدنی نبود، بدین ترتیب که او دوسر نی بلندی را سوراخ کرد، یک سر آن‌را به دهان دن کیشوت گذاشت و در سر دیگر آن شراب ریخت.
العبد
پهلوان بیچاره همه این رنج‌ها را تحمل می‌کرد ولی حاضر نبود نوارهای کلاه‌خودش بریده شود. در این اثنا مردی که کارش اخته کردن خوک‌ها بود برحسب تصادف به کاروانسرا درآمد و در حین ورود پنج شش بار در نی لبک خود دمید. همین بس شد که دن کیشوت را در خیالات خود راسخ‌تر کند یعنی خویشتن را در قصر بنامی پندارد و تصور کند که غذای او را همراه با نوای موسیقی به حضورش آورده‌اند، سگ‌ماهی را قزل‌آلا و نان سیاه را سفید و آن لولیان هرزه را بانوان محتشم و کاروانسرادار را قلعه‌بیگی کاخ تصور کند. بدین جهت، اتخاذ تصمیم و اقدام به خروج خود را بسیار به جا می‌دانست. با این وصف فکری که بیش از هرچیز نگرانش می‌داشت این بود که به آیین خاص به مقام پهلوانی نایل نیامده است، چون به نظر او مادام که مقام پهلوانی احراز نکرده بود قانونا نمی‌توانست در هیچ ماجرایی درگیر شود.
العبد
«ای یار غدار ناپایدار و ای دلبر جفاکار مکار، من از دست سبک‌سری و بی‌خبری تو چنان هم‌سفر در به‌دری و هم بستر خون جگری شده‌ام که زلازل به ارکان کاخ مدرکاتم افتاده و هلاهل به کام فراخ حیاتم ریخته. باشد که به حق و بی‌طعن و دق دفتر شکایت از جور بی‌نهایت تو را ورق به ورق بگشایم و فریاد ناشکیبایی از غربت و تنهایی و از بی‌داد بی‌وفایی تو به گوش فلک مینایی برآورم...»
کاربر ۵۵۰۰۸۲۹
باز این حکیم ساحر بدجنس که دشمن من است اشیا را قلب ماهیت کرد و به صورت دیگر در آورد، چون ای سانکو، تو باید بدانی که برای این اشخاص بسیار آسان است که هرچیز را به شکلی که خود می‌خواهند به چشم ما جلوه‌گر سازند.
Mehrshaad zaya
این کوهستان جولانگاه هوس‌های من است و اگر گاهی این هوس‌ها از حدود این کوه‌ها پا فراتر می‌گذارند به خاطر این است که زیبایی آسمان یعنی نخستین و آخرین آرامگاه روح را بهتر تماشا کنند.
Mehrshaad zaya
در آن ایام همه‌جا آشتی و دوستی و همبستگی بود. در آن ایام خیش تیز گاوآهن سنگین هنوز جرأت نمی‌کرد بطون مقدس مادر اولیه ما یعنی زمین را بشکافد، زیرا او بی‌آن‌که مجبورش کنند، آن‌چه را که می‌توانست برای تغذیه و خرسندی و شادی فرزندان آن روزش به بار آورد بر همه نقاط سینه عریض و بارآور خویش عرضه می‌کرد.
Mehrshaad zaya
دن کیشوت مظهر طبقه‌ای است که قدرت و شوکت خود را از دست داده و رو به زوال می‌رود، ولی نمی‌تواند این زوال را باور کند و یا این‌که نمی‌خواهد آن‌را به روی خود بیاورد. همین است که دن کیشوت، نجیب‌زاده مفلوک ناتوان، شمشیر می‌بندد و زره می‌پوشد و بر اسب «تازی» سوار می‌شود و در عین فقر، مهتر و اسلحه‌دار نگاه می‌دارد و به این سو و آن سو می‌رود و مبارز می‌طلبد.
کاربر ۱۳۰۸۳۵۸
به هوش باش که هر که در پی محال برود به حق از ممکن نیز محروم ماند، چنان‌که شاعری این نکته را با بیان رساتری چنین پرورده است: «من از مرگ زندگی، از بیماری تندرستی، از زندان آزادی، از گرفتار راه فرار و از خائن شرافت می‌طلبم.» «لیکن سرنوشت من، که من هیچ گاه امید نیکی از او ندارم، با هم‌دستی چرخ کج‌مدار چنین مقرر داشته‌اند که چون من طالب محالم به ممکن نیز دست نیابم.»
کاربر ۱۳۰۸۳۵۸
«هنگامی که روز فرا می‌رسد رنج و اندوه و به همراه آن شرمساری در جان «پی‌یر» افزون می‌شود؛ و با آن‌که هیچ کس متوجه نیست، او از این‌که خود می‌بیند که گناه کرده است از وجود خویش شرم دارد؛ زیرا در دلی پاک‌سرشت تنها دیدگان مردم نیست که شرم بر می‌انگیزد، بلکه، ولو به جز زمین و آسمان کسی ناظر نباشد او به محض این‌که گناه کرد از خود شرمنده است.»
کاربر ۱۳۰۸۳۵۸

حجم

۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۶۲ صفحه

حجم

۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۶۲ صفحه

قیمت:
۳۳۱,۰۰۰
تومان