بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب دن کیشوت (جلد اول) | صفحه ۵ | طاقچه
کتاب دن کیشوت (جلد اول) اثر میگل دو سروانتس

بریده‌هایی از کتاب دن کیشوت (جلد اول)

۳٫۸
(۹۵)
لیکن گذشته از این مانع، رادع بزرگ‌تری نیز در میان است و آن عهد و میثاقی است که من با دلبر بی‌همتا دولسینه دوتوبوزو یگانه معشوق نهانخانه دل خود بسته‌ام.
amir.eb8
من ناخدای عشقم که به سفر می‌روم و بر دریای عمیق کشتی می‌رانم امید ندارم که در جهان به بندری برسم و هرگز بتوانم در جایی لنگر بیندازم
marzieh rezaee
هر که در پی محال برود به حق از ممکن نیز محروم ماند
Ehsan Sahba
«من از مرگ زندگی، از بیماری تندرستی، از زندان آزادی، از گرفتار راه فرار و از خائن شرافت می‌طلبم.»
Mohamad Mahdavi
دن کیشوت وقتی وضع اسفبار و نشانه‌های اندوه عمیق سانکو را دید به او گفت: آی سانکو، بدان که هیچ مردی را با مرد دیگر فرق نیست مگر این‌که کاری برتر از مردم دیگر از او سربزند. این همه توفان که ما را در خود پیچید نشانه‌ای است از این‌که: بگذرد این روزگار تلخ‌تر از زهر ـ بار دگر روزگار چون شکر آید، زیرا ممکن نیست نیکی و بدی همیشه پایدار بمانند، و از آن‌جا نتیجه می‌شود که چون دوران نامرادی بسیار پاییده است، ناگزیر ایام خوشی باید نزدیک باشد. به علاوه تو نباید از بدبختی‌هایی که به سر من می‌آید بیش از حد اندوهگین باشی چون تو را از آن نصیبی نیست.
نیک وایلد
دل سپردن به کسی که تو را می‌پرستد آسان‌تر از دل ربودن از کسی است که از تو نفرت دارد.
pejman
جوان که ما می‌توانیم او را ژنده پوش پریشان حال بنامیم‌ـ هم‌چنان که دن کیشوت را پهلوان افسرده سیما نام دادیم‌ـ پس از آن که مدتی در آغوش دن کیشوت ماند پهلوان را اندکی به عقب زد و دست بر شانه او نهاد و مثل این‌که می‌خواست او را بازشناسد و یا شاید از وضع و قیافه و اسلحه او به همان اندازه در شگفت مانده بود که دن کیشوت از دیدن او به آن حالت، خیره خیره در چشم وی نگریستن گرفت.
داش مجتبی
کاردنیو گفت: بلی، واقعا همین‌طور است. این نوع جنون به قدری عجیب و چندان بی‌سابقه است که اگر بخواهند تعمدا و برای سرگرمی تظاهر به چنین جنونی بکنند نمی‌دانم آیا کسی را برای این کار می‌توان یافت که دارای این همه استعداد و قدرت تخیل باشد؟ کشیش گفت: عجیب‌تر از این، چیز دیگری است و آن این‌که خارج از لاطایلاتی که این نجیب‌زاده مهربان به مقتضای مالیخولیای خود می‌گوید کافی است موضوع دیگری را به میان بیاورند، در آن صورت او با درایت هرچه تمام‌تر بحث خواهد کرد و درباره هر چیزی یک ذهن روشن و متکی به عقل از خود نشان خواهد داد، به قسمی که اگر به نقطه حساسش که مطالب پهلوانی است دست نزنند هیچ کس نیست که او را مردی فهمیده و صاحب عقل سلیم نپندارد.
العبد
از مجموع آن‌چه به من گفتید به وضوح تمام نتیجه می‌گیرم که گرچه شما را به جزای گناهانی که مرتکب شده‌اید سیاست می‌کنند لیکن این مجازات‌ها که خواهید کشید به مذاق شما خوش آیند نیست و بالاخره همه برخلاف میل خود به بیگاری به کشتی‌های دولتی می‌روید. هم‌چنین پی بردم که فقدان شهامت در یکی از رفقای شما در حین استنطاق و بی‌پولی رفیق دیگر و بدبیاری آن دیگر و بالاخره اشتباه یا هوی و هوس قاضی باعث نابودی همه شما شده و شما را از رسیدن به حق خود آن‌گونه که قانون و عدالت حکم می‌کند محروم ساخته است. همه این مطالب از این جهت اکنون به خاطر من می‌آیند که مرا وادارند تا به شما ثابت کنم چرا خداوند مرا به جهان آورده است، چرا مشیت او بر این قرار گرفته است که من حرفه پهلوانی پیشه کنم و عضویت آن حلقه را بپذیرم
العبد
در ده کوچک بیماری بود که احتیاج به فسد خون داشت و مردی که می‌خواست ریش بتراشد. دلاک برای انجام دادن این دو کار به آن ده می‌رفت و یک لگن سلمانی از مس سرخ با خود داشت. تقدیر چنین خواسته بود که آن روز باران، دلاک را در راه بگیرد و او برای آن که کلاهش، که لابد نو بود، تر نشود لگن را روی آن بر سر گذاشته بود، و چون لگن از مس نو بود از فاصله نیم فرسخی می‌درخشید. دلاک همان طور که سانکو می‌گفت بر خر خاکستری رنگی سوار بود، و به همین علت بود که دن کیشوت گمان کرد اسبی قزل و پهلوانی با کلاه‌خود زرین می‌بیند، چون هرچه به چشم او می‌آمد او آن را با هذیان پهلوانی و با افکار پریشان خود به شکل دیگری در نظر مجسم می‌کرد.
العبد
سانکو گفت: چه عرض کنم ولی اگر مثل سابق آزادی سخن گفتن می‌داشتم چنان دلایلی برای حضرت‌عالی می‌آوردم که ملاحظه می‌فرمودید کاملاً در اشتباهید. دن کیشوت گفت: ای خائن بدگمان، من چگونه ممکن است در اشتباه باشم؟ بگو ببینم، مگر تو آن پهلوانی را که سوار بر اسب قزل به سوی ما پیش می‌آید و کلاه‌خود زرینی بر سر دارد نمی‌بینی؟ سانکو گفت: آن‌چه من می‌بینم و تماشا می‌کنم مردی است سوار بر خری خاکستری مثل خر من و چیزی بر سر دارد که برق می‌زند. دن کیشوت گفت: خوب دیگر! آن چیز همان کلاه‌خود مامبرن است. حال تو کنار برو و مرا با او تنها بگذار تا ببینی که چگونه بی‌آن که سخنی بگویم و وقتی تلف کنم کار را به انجام می‌رسانم و کلاه‌خودی را که چندان در آرزوی تصاحب آن بوده‌ام به‌دست می‌آورم
العبد
باری، همه این چیزها که من برای تو تشریح کردم به مثابه سوزن‌هایی هستند که خون مردی و مردانگی را در عروق من به گردش در می‌آورند، و از هم اکنون به سودای مقابله با این ماجرا، هرقدر هم خطرناک بنماید، دل در سینه‌ام می‌تپد. بنابراین ای سانکو، قدری تنگ «روسی‌نانت» را محکم کن و به امان خدا در همین جا بمان و تا سه روز منتظر من باش؛ اگر در پایان این مدت باز نیامدم تو می‌توانی به ده خودمان برگردی، و از آن‌جا برای آن که کار ثوابی انجام داده و خدمتی به من کرده باشی به قریه توبوزو می‌روی و به دلبر بی‌همتای من دولسینه می‌گویی که پهلوان اسیر عشق تو در راه به انجام رساندن دلاوری‌های خاطره‌انگیزی که او را سزاوار عنوان پهلوانی کرده بودند جان داد.
العبد
سپس به دسته سواران حمله برد و به راستی تماشایی بود که پهلوان با چه جلادتی به ایشان حمله می‌کرد و یکی را پس از دیگری به خاک می‌انداخت و روسی نانت در آن هنگامه چنان مغرور و سبک می‌جنبید که گفتی بال درآورده است. همه آن سفیدپوشان مردمی بی‌آزار و بی‌سلاح بودند، لذا به همان ضربات اول پشت به میدان کردند و با مشعل‌های افروخته هر یک از سویی به بیابان گریختند، چنان‌که هرکس ایشان را با نقابدارانی که در شب‌های کارناوال می‌دوند اشتباه می‌کرد. و اما سیاه‌پوشان چنان در دامن‌های بلند و دست و پاگیر خود درمانده بودند که نمی‌توانستند تکان بخورند. بنابراین دن کیشوت توانست ایشان را بکوبد و همه را تارو مار کند و مفت و مسلم یکه تاز میدان شود؛ چون ایشان تصور می‌کردند که حریف، بشر نیست بلکه خود ابلیسی است که از دوزخ گریخته
العبد
دن کیشوت جری شد، چه، بلافاصله تخیل جنون‌آمیز او بر او مشتبه کرد که با یکی از ماجراهای کتاب‌های پهلوانی مواجه است. او چنین پنداشت که آن تخت روان تابوت یکی از پهلوانان مقتول یا سخت مجروح است و دست تقدیر انتقام آن بدبخت را تنها به نام نامی او رقم زده است؛ و بی‌آن که در این باره بیشتر بیندیشد خویشتن را بر خانه زین محکم می‌گیرد، نیزه را به حال حمله نگاه می‌دارد و با اطمینان خاطر وسط جاده را که سفیدپوشان ناگزیر بایستی از آن عبور کنند می‌گیرد. و همین که ایشان را دید که نزدیک می‌شوند با صدای مهیبی بر سرشان بانگ زد که: ایست ای پهلوانان، ایست! هر که هستید همان‌جا بایستید و به من بگویید که کیستید، از کجا می‌آیید، به کجا می‌روید و آن چیست که بر آن تخت روان با خود می‌برید؟
العبد
چشم ایشان به تعداد زیادی چراغ افتاد که هم‌چون ستارگانی سیار به نظر می‌آمدند. از دیدن آن منظره سانکو دست و پای خود را گم کرد و دن کیشوت چندشش شد، یکی افسار خر و دیگری عنان یابویش را کشید و هر دو خشکشان زد و با دقت بسیار به چراغ‌ها خیره شدند تا مگر پی ببرند که موضوع چیست. هر دو دیدند که چراغ‌ها راست به سوی ایشان پیش می‌آیند و هرچه نزدیک‌تر می‌شوند بزرگ‌تر به نظر می‌رسند. بلافاصله تمام اعضای بدن سانکو هم‌چون زیبق به لرزه درآمد و مو بر کله دن کیشوت راست ایستاد، مع‌هذا پهلوان اندکی به هیجان آمد و گفت: «سانکو، اینک بی‌گمان ماجرایی خطیر و عظیم پیش آمده است و من باید همه زور و شجاعت خود را نشان بدهم. سانکو گفت: وای بر من بدبخت! اگر در این ماجرا نیز با اشباح سرو کار داشته باشیم
العبد
من لااقل دم یکی از ایشان را هم نمی‌بینم و گمان می‌کنم آن‌ها نیز مانند اشباح شب قبل جادو شده باشند. دن کیشوت گفت: تو چگونه چنین چیزی می‌گویی؟ مگر شیهه اسبان و غریو شیپورها و بانگ طبل‌ها را نمی‌شنوی؟ سانکو گفت: من به جز بع‌بع بره‌ها و میش‌ها چیزی نمی‌شنوم.» و این عین واقع بود زیرا هر دو گله چندان نزدیک شده بودند که صدای آن‌ها به گوش برسد. دن کیشوت سخن از سر گرفت و گفت: سانکو، این از ترس است که تو هر چیزی را برعکس می‌بینی و هر صدایی را برعکس می‌شنوی، زیرا یکی از آثار این عیب غم‌انگیز این است که حواس انسان را مغشوش می‌سازد و اشیاء را غیر از آن‌چه هست می‌نمایاند. ولی اگر وحشت تو تا به این درجه عظیم است کنار برو و مرا تنها بگذار، من خود یک تنه قادرم هر دست‌های را که با زور بازوی خود به کمکش می‌شتابم به پیروزی برسانم
العبد
تکرار نام آن همه ولایت که دن کیشوت ذکر کرد و آن همه قوم و عشیرت که او نام برد، به خصوص با چنان روشن‌بینی عجیب که تحت تاثیر خاطرات باقیه از کتاب‌های دروغینش درمورد هر یک از آن‌ها جنبه‌های ممتازه و صفات مشخصه خود آن را شرح می‌داد برای چه کسی مقدور است؟ سانکو پانزا به اصطلاح معروف چشم به دهان اربابش دوخته بود، بی‌آن که خود مجال آن را بیابد که سخنی بر لب آورد، فقط گاه گاه سر بر می‌گردانید تا ببیند آیا آن غولان و آن پهلوانان را که اربابش نام می‌برد به چشم خود می‌بیند یا نه، و چون نمی‌توانست هیچ یک از ایشان را ببیند آخر طاقتش طاق شد و فریاد زنان گفت: ارباب، به ایمانم قسم لعنت شیطان بر من باد اگر یکی از این آدمیان یا دیوان یا پهلوانان که شما نام بردید دیده شوند.
العبد
تو سانکو، آیا آن توفان گرد و غبار را می‌بینی؟ این گرد از لشکر عظیمی از جنگاوران ملل مختلف بر می‌خیزد که اینک به سوی ما پیش می‌آید. سانکو گفت: بنابراین باید دو لشکر به سوی ما در حرکت باشند، چه، اینک در جهت مخالف نیز توفان دیگری بلند است. دن کیشوت با شتاب تمام سر به عقب برگردانید و چون دید که سانکو راست می‌گوید نشاط فوق‌العاده‌ای به او دست داد زیرا فورا چنین پنداشت که دو لشکر به مقابله هم می‌آیند تا در این دشت وسیع به یکدیگر درآویزند. در حقیقت در مغز دن کیشوت هر ساعت و هر لحظه رویای کارزار و سحر و جادو و ماجراها و عشق و عاشقی و مبارزطلبی و ترهاتی از این قبیل که در کتب پهلوانی آمده است نقش می‌بست و او هرچه می‌کرد و می‌گفت و می‌اندیشید گرایشی جز به این گونه رویاها نداشت. این توفان‌های گرد و غبار که ایشان دیده بودند از دو گله گوسفند بر می‌خاست که از دو نقطه مختلف به راه واحدی می‌آمدند، لیکن گوسفندان در پس گرد و خاک چنان از نظر پنهان بودند که تا کاملاً نزدیک نیامدند تشخیص داده نشدند.
العبد
ماری تورن آستوری به سخن درآمد و گفت: گفتی اسم این سوار چیست؟ سانکو گفت: دن کیشوت مانش و او یکی از پهلوانان سرگردان است که سال‌ها است کسی شجاع‌تر و اصیل‌تر از او در این جهان ندیده است. خدمتکار لعبت پرسید: پهلوان سرگردان دیگر چیست؟ سانکو گفت: چطور؟ یعنی تو در این دنیا آن‌قدر تازه کاری که نمی‌دانی پهلوان سرگردان چیست؟... پس بدان خواهر، پهلوان سرگردان کسی است که به یک چرخش دست یا چوب و چماق می‌خورد یا امپراتور می‌شود، امروز بیچاره‌ترین و گرسنه‌ترین مخلوق خداست و فردا تاج سه چهار کشور را در اختیار دارد که به مهتر خود می‌بخشد. زن کاروانسرادار گفت: پس شما که مهتر چنین ارباب خوبی هستید چرا تاکنون صاحب یک «کنت نشین» نشده‌اید؟ سانکو گفت: هنوز زود است زیرا بیش از یک ماه نیست که ما به دنبال ماجراها به راه افتاده‌ایم و در این مدت هنوز برخوردی نداشته‌ایم که بتوان آن را ماجرا نامید.
العبد
«من عاقبت خواهم مرد و برای آن‌که امید به توفیقی مطلوب نه در حیات و نه در ممات نداشته باشم در اندیشه خویش لجوج و پابرجا خواهم ماند یعنی خواهم گفت که عشق ورزیدن همیشه بر حق بوده و هست، و آزادترین دل آن دل است که بیش از همه طوق بندگی سلطان عشق را به گردن دارد، خواهم گفت که آن‌که همواره دشمن جان من بود جانی به زیبایی تن دارد و گناه بی‌مهری او از خود من است، و سلطان عشق با درد و رنجی که به ما روا می‌دارد، امپراتوری خود را در امن و امان می‌دارد. اگر این عقیده چون ریسمان باریکی مرا به آن سرانجام شوم که جفای توام به سوی آن کشیده است سریع‌تر برساند من بی‌آن‌که به انتظار شاخه نخل پیروزی و تاج افتخار آینده بمانم جسم و روح خود را به باد خواهم داد.»
العبد

حجم

۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۶۲ صفحه

حجم

۱۰۲۳٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۲

تعداد صفحه‌ها

۶۶۲ صفحه

قیمت:
۳۳۱,۰۰۰
تومان