و به خاطر عشق و احترامی که به او داشتم بالاخره کوتاه آمدم.
شمع
اوئن گفته بود: «از مصیبت داستانهای خیلی خوبی میشه نوشت، اما ترجیح میدم قصهٔ تو ــ قصهای که زندگیش میکنی، نه قصههایی که مینویسی ــ پر از شادی باشه. از مصیبت لذت نبر،
شمع
گریهکنان گفتم: «همیشه بهت احتیاج دارم.»
لبهایش به نشانهٔ قدردانی از دلبستگیای که در کلامم آشکار بود دوباره لرزید. «ما با هم خواهیم بود، آنی.»
شمع
روزی من هم خواهم رفت و هیچکس به خاطر نخواهد آورد که زمانی من هم روی زمین زندگی کردهام. دنیا فراموش خواهد کرد، به چرخشش ادامه خواهد داد،
شمع
«بهت میگم چیکار میکنین... شما با هم درمیافتین، چون عاشق ایرلند نیستین، عاشق یه تصور از ایرلند هستین و هر کس تصور خاص خودش رو از ایرلند داره.»
un rat de bibliothèque
«بهت میگم چیکار میکنین... شما با هم درمیافتین، چون عاشق ایرلند نیستین، عاشق یه تصور از ایرلند هستین و هر کس تصور خاص خودش رو از ایرلند داره.»
un rat de bibliothèque
«وای، دختر جون! عاشقتم، آنی منهتنی. واقعاً عاشقتم. میترسم حاصل این عشق در نهایت درد و غم باشه، اما چیزی رو عوض نمیکنه، درسته؟»
وحید