پدرم به تاریکی لعنت میفرستاد. عاشق این بود که به تاریکی تف و لعنت نثار کند. اوج سرزندگیاش وقتی بود که چیزی آشفتهاش میکرد. به همین دلیل، مهمترین مشغولیت روزانهاش خواندن روزنامهٔ عصر بود.
پویا پانا
ما زندگی سختی داشتیم. هم من، هم تو. هردو پیر شدیم، اما نه از سالهایی که گذراندیم، بلکه از مرگهایی که به چشم دیدیم. تو حالا به اندازهٔ یک مرگ بزرگتر شدهای. این بار را با عزت به دوش بکش. نگذار پشتت را بشکند. همیشه یادت باشد که تو از خیلی آدمها بیشتر زجر کشیدهای، ولی هستند آدمهای دیگری که از تو هم بیشتر درد کشیدهاند.
مرسده خدادادی
هیچکس از او توقعی نداشت جز اینکه فقط دوام بیاورد.
mrb
یک بار در کتاب زندگینامهٔ مرد بزرگی خواندم که «مرگ خوبی داشت». به گمانم منظور نویسنده این بود که دردش را پیش خودش نگه میداشت، ترس بیمورد ایجاد نمیکرد، و چندان اسباب زحمت بازماندگانش نمیشد.
mrb
من را کشید سمت خودش و بوسید، کمی هم اضافه در آغوشش نگهم داشت تا نشان بدهد کارش صادقانه است و با بقیه فرق میکند، غافل از اینکه بقیه هم همین کار را میکنند.
mrb