بریدههایی از کتاب من او را دوست داشتم
۳٫۶
(۸۸)
«و آقای همه چیز دان فکر میکنید من لیاقت چیو دارم؟»
«لیاقت داری همونطور که هستی با تو رفتار بشه.»
«یعنی چی؟»
«مثل یک پرنسس. پرنسس امروزی.»
ta
مادربزرگم اغلب میگفت آشپزی خوب خانه بهترین راه برای نگه داشتن یک مرد است. مادربزرگ سر درنمیآورم، من نمیفهمم. آشپزی بلد نیستم و بهعلاوه هیچوقت نخواستم کسی را نگه دارم
ta
درحالیکه کتشو میپوشید زیر لب چیزهایی میگفتم.
"ببخشید؟ "
"Imafroloosgou"
"چی گفتید؟ "
"گفتم میترسم شما رو از دست بدم. "
ta
چقدر ما ابلهیم اگر فکر کنیم که حتی برای یک ثانیه کنترلی روی زندگیمان داریم، خیلی سادهایم.
جریان زندگیمان از دستان ما خارج است، اما این مهم نیست.
بهتر است که زودتر این حقیقت را بفهمی.
کیان
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی که دوستش دارد را از یاد ببرد؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشد؟
Ali_bhl
آدمایی که درون سختی دارن همیشه با زندگی در جنگن و خودشونو رنج میدن. اما آدمای سست....نه، سست نه، انعطافپذیر.... آره همینه، انعطافپذیر در درون، بله، وقتی صدمهای به اونا میرسه کمتر رنج میکشن....
ta
اگه تو اینو میخوای، میرم و تو رو تو این تاریکی تنها میذارم اما پیش از اینکه چراغها رو خاموش کنم، میخوام سؤالی بپرسم. از تو نمیپرسم. از خودمم نمیپرسم، از این دیوارا میپرسم:
آیا اون دختر کوچولوی لجباز ترجیح نمیداد با پدر خوشحالتری زندگی کنه؟»
Omid Souri
هیچ دلیلی برای او جود نداشت تا دفعهی دیگه هنوز اونجا باشه، هیچ دلیلی... اواخر، عملاً امیدوار بودم که اونجا نباشه.
Omid Souri
من خودم خیلی زیاد رنج کشیدم... و به همین خاطر ترجیح میدم ببینم امروز رنج زیادی میکشی تا اینکه مابقی زندگیت هر روز کمی رنج بکشی.
آدمایی رو میبینم که کمی رنج میبرن، فقط کمی، اصلاً زیاد نیست، همین کم کافیه تا زندگیشونو به کلی خراب کنه...
Omid Souri
اما خیلی خوشبخت بودم، خیلی خوشبخت.... هیجانزده شده بودم و کمی وحشتزده. این قدر خوشبخت بودن طبیعی بود؟ درست بود؟ بابت تموم اونا چه بهایی باید میپرداختم؟
RaHas
خندهدار است که عبارات فقط بیان میشوند و از عهدهی بیان واقعیت برنمیآیند. باید ترس واقعی را تجربه کنی تا معنی"عرق سرد" را بفهمی یا خیلی نگران تا واقعاً معنی "دلهره دارم" را درک کنی، نه؟
کیان
"بدون او، تا الان من مرده بودم، میدونید... اگه مبارزه میکنم، بهخاطراینه که رویاهای خیلی زیادی دارم که میخوام در کنار او به حقیقت بپیونده. آرزوهای خیلی خیلی زیادی... "»
Roghayeh
گفتم که سعی میکنم بدون تو زندگی کنم... سعی کردم، تلاش کردم اما من قوی نیستم، تموم مدت به تو فکر میکنم
m_royaei
فقط میخواهم صبح از خواب بیدار شوم، لباس بپوشم، صبحانه بخورم، بچههایم را لباس بپوشانم و به آنها غذا بدهم، تا شب تحمل بکنم و سپس آنها را در تختخواب بخوابانم و ببوسمشان و شب بخیر بگویم. میتوانم این کارها را انجام دهم، هر کسی میتواند، اما نه بیشتر.
شاداب
وقتی با او بودم این احساسو داشتم که آدم خوبی هستم.... به همون سادگی خوب بودن.
ta
میخواستم تمام اینارو بشنوم، میخواستم خودم رو در او و در چهرهاش غرق کنم، عاشق گردن، دستها، شکل ناخنها، پیشونی کمی برآمدش، بینی کوچیک و دوست داشتنیش، خالها، گودی زیر چشماش و اون چشمای جدیش شده بودم.... کاملاً زیرورو شده بودم.
ta
نشستم و سرم را در دستانم گرفتم.
به این فکر میکردم که ای کاش قادر بودم سرم را باز کنم و آن را روی میز روبهرویم بگذارم و آنقدر محکم آن را شوت کنم که تا حد ممکن از اینجا دور شود. آنقدر دور که هیچوقت کسی آن را دوباره پیدا نکند.
ta
هرچه بیشتر مردد میشدم بیشتر عاشقش میشدم، هر چه بیشتر عاشقش میشدم، کمتر باورم میشد.
Omid Souri
عمهی بزرگم که روسی بود اغلب به من میگفت:
"تو، تو شبیه پدرم هستی، از غم غربت کوهها رنج میبری. "
میپرسیدم: "کدوم کوهها، موشکا؟ "
"کوههایی که هنوز ندیدهای. "»
Omid Souri
«پس عشق چیز مزخرفیه؟ درسته؟ هیچوقت عاقبت نداره؟»
«البته که عاقبت داره. اما باید بجنگی...»
Parinaz
حجم
۱۵۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
حجم
۱۵۰٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۶۰ صفحه
قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان